>

>

>

>

همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود

ارسال شده توسط حاج خانومچه | در ۲:۰۹ | دیدگاه شما
دسته بندی شد در


فکر مشغولیه حاج خانومچه یکمی بالا رفته... بازم تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن.... یکمی بهم ریخته و آشفته... همیشه از اینی که توی موقعیت تصمیم گیری قرار بگیره بیزار بوده، کاش یکی بود اینبار هم بجاش تصمیم میگرف.. (اینم بخاطر شاید نواقص تربیتیش باشه که همیشه در هراس از تصمیم گرفتنه! شاید میترسه که تصمیمش غلط باشه! میترسه که انقد غلط که نتونه دیگه هرگز چیزی رو درست کنه! این تصمیم گیری تبدیل به فوبیایی برای حاج خانومچه شده و امیدوارم که بتونه بین خوب و بد، خوبه رو انتخاب کنه!) حرف جدیدی برای گفتن نداره فلن! شاید بدن ترا اومد یه چیزی اینجا نوشتو رفت ولی الان هیچی نداره واسه گفتن! حرفاش اون بالا تو مغزشن! تو فکرشن! شاید بشه کاری کرد! شایدم نه... خدا خودش میدونه...
بعدن نوشت: راستی قوانین مورفی رو به یاد دارین دیگه اینشالا!؟ القصه، صوبیه حاج خانومچه رو پشت رول تصور کنین که دوبل کناره یه پیکان جوانانِ (نه دیگه اشتباه کردین گوبچه ای نبود! بلکه یشمی بود) واستاده و منتظره یارو از تو ماشینش نون بده (یه جایی هست که آقاهه صوباش میره نون میگیره (انواع و اقسام نون: بربری، لباش (لواش!)، چه میدونم سنگک و ...) بدم میاره یه نون صد تومنی رو سیصدوپنجا تومن به آدما میفروشه! اونوخ حاج خانومچه و حاجی هم که حوصله و وخته صف واستادن رو ندارن میرن مثه انسانها ک..ن گشاد ازش نون میگیرن!!) حالا یه پرایده هم اومد جولوش واستاد! حالا که نونو گرفتن و میخوان حرکت کنن، اون کوچه شد اوتوبان! (حالی سگ سالم ازش هیچ جنبنده یی رد نمیشدا!) اونوخ پرایده هم که از جولو قشنگ سپر به سپر بودن و حاج خانومچه هم که دس فرمون ماشالا (چشتون کف پاش) تریلی! طی یه اینورو اونور کردن گرف اینور که ردش کنه حالا پرایده که تا اون لحظه اصن خاموش بودا اونوخ یهو روشن شد و راه افتاد! (آخه بگو مرتیکه اگه تو میخوای بری خب چرا مطل میکنی؟؟ خب دِ جون بکن دیگه! اما اگه نمیخوای بری پس دیگه این حرکتت چی بود؟!) اینم قوانین مورفی که تا مارو میبینن همه دیگه میشن جناب مورفی!
بعدن نوشت 2: راستی حاج خانومچه دیشب خاب دید جناب عکاس باشی با حاجیمون آشتی کردنو کلی تریپ رفاقت دوباره برداشتن (آخه اخیرن زدن به تیپ و تای هم!!) راستش حاج خانومچه اصن از این وضیته خوشش نمیاد! آخه چه منی داره که این دوتا با هم قهر باشن؟! اما حیف که کاریش نمیشه کرد و از اون عکاس باشیه هم که (خیلی پُر رو تشریف داره ها! بخدا اگه دست حاج خانومچه بهش برسه بفمی نفمی یه کشیده یی چیزی نثارش میکنه!) هیچ خبری نیس و حاجی هم میدونم که خیلی از ماجرا ناراحته! آخه حاجی خیلی عکاس باشیه رو دوس داره و روش همیشه حساب میکنه! (امیدوارم این قضیه هم حل بشه!)


0 بازخورد به 'همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود'

ارسال یک نظر