>

>

>

>

دستهایم را خواهم کاشت، سبز خواهم شد، میدانم

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 10 دیدگاه



آموزش رانندگی در ایران، (عالمي، اعتماد ملی)

  • هرگز به چپ نپیچید. چرا؟ چون ممکن است به دره سقوطانده! شوید و اگر سقوطانده نشوید، مثل آقاي لاریجانی که عمری به راست پیچیده، اما یک بار دستش لرزیده و به چپ پیچیده، استیضاح می‌شوید.
  • هرگز چراغ نزنید. چرا؟ چون شما را به همراه ماشین‌تان می‌خوابانند. چرا؟ چون می‌گویند چراغی که نشان دادی به آمریکا بوده.
  • اگزوزتان دود سیاه ندهد. چرا؟ چون می‌گویند سیاه‌نمایی می‌کنید.
  • دود سفید هم ندهد. چون می‌گویند دارید انقلاب رنگی می‌کنید.
  • رنگ سبز هم به ماشین‌تان آویزان نکنید. چرا؟ چون شیشه‌تان می‌شکند، یا کاپوت‌تان غُر می‌شود.
  • شب‌ها ساعت 9 بوق نزنید. چون براندازی صدادار محسوب می‌شود و قابل پیگیری است.
  • با چراغ روشن هم در طول روز حرکت نکنید. چرا؟ چون براندازی منور محسوب می‌شود و از اهم منکرات است.
  • برای کسی بوق نزنید. چون در کل بوق زدن یک‌جور بی‌ناموسی است.
  • ماشین‌تان هم خراب نشود. چرا؟ چون ملت ممکن است به شیوه معناداری انگشت دست‌شان را به شما نشان بدهند، اما مطمئن باشید کسی شما را تا تعمیرگاه بوکسل نمی‌کند.
  • بنزین تمام نکنید. چون امکان ندارد کسی برایتان نگه دارد و چهار لیتر بنزین بتان بدهد.

  • از کسی سبقت نگیرید. چون طرف به صورت لفظی به فاميل نزديكتان اشاره مستقیم می‌کند.
  • جلوی در خانه و پارکینگ کسی پارک نکنید. چون صاحب آن خانه این حق را بر خودش مسلم می‌داند شما را پنچر کند. اما اگر کسی جلوی در شما پارک کرد، پنچرش نکنید، چون احتمالا یکی می‌زند زیر گوش‌تان، و البته این را هم حق خودشان می‌دانند.

  • در صندوق عقب ماشین، جز بنزین، نوشیدنی دیگری نگذارید.
  • وقتی خلاف می‌کنید برای اینکه جریمه نشوید، رشوه ندهید. یا اگر رشوه می‌دهید زیاد ندهید که بازار را خراب کنید.
  • آشغال، ته سیگار و آب‌دهان‌تان را از شیشه بیرون نیندازید. آنها را بریزید در کیسه و بعد کیسه را پرت کنید بیرون.
  • با دیدن مامور، ماشین را به آرامی نگه دارید و با دیدن لباس شخصی قبل از نگه داشتن ماشین، تلفنی از خانواده خداحافظی کنید.
  • هرگز تند نروید. مگر اینکه مناظره تلویزیونی باشد و آقاي ضرغامی اوکی را به شما داده باشد.
  • با ماشین‌تان از روی کسی رد نشوید. مگر اینکه گفت‌وگوی ویژه خبری باشد یا نیم‌ساعت وقت ویراژ دادن اضافه داشته باشید
  • پی نوشت: رفقا، عکسی رو اون بالا گذاشتم رو باز کنید لطفن و نامه ی بهمن فرمان آرا رو بخونید.



دستهایم را خواهم کاشت، سبز خواهم شد، میدانم

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 7 دیدگاه




آموزش رانندگی در ایران، (عالمي، اعتماد ملی)

  • هرگز به چپ نپیچید. چرا؟ چون ممکن است به دره سقوطانده! شوید و اگر سقوطانده نشوید، مثل آقاي لاریجانی که عمری به راست پیچیده، اما یک بار دستش لرزیده و به چپ پیچیده، استیضاح می‌شوید.
  • هرگز چراغ نزنید. چرا؟ چون شما را به همراه ماشین‌تان می‌خوابانند. چرا؟ چون می‌گویند چراغی که نشان دادی به آمریکا بوده.
  • اگزوزتان دود سیاه ندهد. چرا؟ چون می‌گویند سیاه‌نمایی می‌کنید.
  • دود سفید هم ندهد. چون می‌گویند دارید انقلاب رنگی می‌کنید.
  • رنگ سبز هم به ماشین‌تان آویزان نکنید. چرا؟ چون شیشه‌تان می‌شکند، یا کاپوت‌تان غُر می‌شود.
  • شب‌ها ساعت 9 بوق نزنید. چون براندازی صدادار محسوب می‌شود و قابل پیگیری است.
  • با چراغ روشن هم در طول روز حرکت نکنید. چرا؟ چون براندازی منور محسوب می‌شود و از اهم منکرات است.
  • برای کسی بوق نزنید. چون در کل بوق زدن یک‌جور بی‌ناموسی است.
  • ماشین‌تان هم خراب نشود. چرا؟ چون ملت ممکن است به شیوه معناداری انگشت دست‌شان را به شما نشان بدهند، اما مطمئن باشید کسی شما را تا تعمیرگاه بوکسل نمی‌کند.
  • بنزین تمام نکنید. چون امکان ندارد کسی برایتان نگه دارد و چهار لیتر بنزین بتان بدهد.

  • از کسی سبقت نگیرید. چون طرف به صورت لفظی به فاميل نزديكتان اشاره مستقیم می‌کند.
  • جلوی در خانه و پارکینگ کسی پارک نکنید. چون صاحب آن خانه این حق را بر خودش مسلم می‌داند شما را پنچر کند. اما اگر کسی جلوی در شما پارک کرد، پنچرش نکنید، چون احتمالا یکی می‌زند زیر گوش‌تان، و البته این را هم حق خودشان می‌دانند.
  • در صندوق عقب ماشین، جز بنزین، نوشیدنی دیگری نگذارید.
  • وقتی خلاف می‌کنید برای اینکه جریمه نشوید، رشوه ندهید. یا اگر رشوه می‌دهید زیاد ندهید که بازار را خراب کنید.
  • آشغال، ته سیگار و آب‌دهان‌تان را از شیشه بیرون نیندازید. آنها را بریزید در کیسه و بعد کیسه را پرت کنید بیرون.
  • با دیدن مامور، ماشین را به آرامی نگه دارید و با دیدن لباس شخصی قبل از نگه داشتن ماشین، تلفنی از خانواده خداحافظی کنید.
  • هرگز تند نروید. مگر اینکه مناظره تلویزیونی باشد و آقاي ضرغامی اوکی را به شما داده باشد.
  • با ماشین‌تان از روی کسی رد نشوید. مگر اینکه گفت‌وگوی ویژه خبری باشد یا نیم‌ساعت وقت ویراژ دادن اضافه داشته باشید
  • پی نوشت: رفقا، عکسی رو اون بالا گذاشتم رو باز کنید لطفن و نامه ی بهمن فرمان آرا رو بخونید.




با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 11 دیدگاه

بعدن نوشت اول: دستم موند لای درِ ماشین دیروز! قسمت بالایی دستم نه انگشتام! داره کم کم کبود میشه و درد میکنه به شدت...



لامصب این حالِ گندی که این روزا مثهِ بختک افتاده رو سرِ ما، ول کنِ معامله هم نیست! نمیدونیم چجوری باهاس بش بگیم بابا دس از سرِ کچلِ ما بر دار! آقا اصلن ما رو چه به صیاصت و این صوبتا! اصلن ما رو چه به بادکنک بازی و بالون بازی اونم از نوعِ سبزش! اصلن ما رو چی به اینکه ظهر جُمه پاشیم بریم کله پشتِ بوم تا بادکنک هوا کنیم! آخه ما اون زمونِ بچگیمونم از این غلطا نمیکردیم به مولا کسرِ لاتی بود برامون! اما خب چه کنیم که این عمو سبزِ آدمو به چه کارها که وا نمیداره و مام که شدیم مرید و ایشونم مراد اونم از نوعِ مراد خانِ برقی! اما هیچ صحنه یی باحال تر از این عمو پشمالوها نبود که همین دیروزیه وختی حاج خانوم و خانوم والدشون تو ماشین داشتن از سر خیابونشون رد میشدن جولوشونو گرفتن! حالا فک کنین عمو پشمالوهایی که لباسشون سبزِ لجنیِ روشم علامتِ ب.س.ی.ژ زده شده و این دفه به تقلید از ما، اونام یه ماسک زدن به صورتاشونو چن تاشونم که اونورتر ایستادن یه تفنگِ گنده یی تو دستاشون!

حاج خانومچه شیشه رو داده پایین: بعله؟

یکی از عمو پشمالوها که اتفاقن شیکمِ گنده یی هم داشتو جون میداد واسه صفحه ی دارت: کارتِ ماشین، گواهینامه!

حاج خانومچه (به مثابهِ اون جک ترکیِ که پلیسه همینو بهش میگه و ترکه میگه خب چی؟ الان باید جمله بسازم؟ رو کرده به عمو پشمالو و با خنده کارتِ ماشینُ گواهینامه شو میده)

عمو پشمالو رو کرده به خانوم والده و میگه: خانوم با شوما چه نسبتی دارن؟

حاج خانومچه که چشاش حدقه شده از تعجب: بابا مامانمه! سیبیل که نداره که! چشتون نمیبینه؟ این چه سئوالیه آخه؟

عمو پشمالو: صندوق عقبتو باز کن ببینم..

حاج خانومچه که دیگه صبرش لبریز شده از ماشین پیاده میشه و در حالیکه صندوق عقبو باز کرده روشو اونور کرده و میگه بفرمایین! چی میخاین از تو این صندوق پیدا کنین؟ نارنجک؟ بمب؟ اعلامیه؟ بابا آخه قیافه ی ما به چی میخوره که اینجور امنیتِ خصوصیِ ما رو تو ماشینمونم ازمون گرفتین؟

عمو پشمالوئه که انگار تو بین خرت و پرتای صندوق عقب دمبالِ یه بمبی چیزی میگرده و پیدا نمیکنه، منقلِ کبابی که از زمانِ جوونیِ حاجی و حاج خانومچه به یادگار مونده و خاطره ی جمعه ها و کباب خوردناشونه رو برداشته و میگه: این واسه چیه؟ چرا پشتِ صندوق عقبتونه؟

حاج خانومچه که دیگه داره چشماش از حدقه بیرون میاد: خب یعنی چی؟ قراره کجا باشه! (دیگه صداش کمی بلندتر شده و خانوم والده هم از ماشین اومده بیرون) چرا انقد الکی به آدما گیر میدین؟ چرا دمبالِ مقصرِ اصلی این جنایاتِ اخیر نمیگردین؟ چرا دست از سرِ ما و جوونای این مملکت بر نمیدارین؟ چرا مثه زالو.. (تو همین حال خانوم والده دست حاج خانومو میگیره و ازش میخاد تو ماشین بشینه و خودش میره سمتِ عمو پشمالوئه و بعد از کمی صوبت میاد تو ماشین میشینه و میگه بریم)

حاج خانومچه تا لحظه یی که بخابه یه روند داره فوش میده! اونم فوشِ بی ناموسی، به همه ی اونایی که این بلا رو سرِ این مملکتی که روزگاری بهشتِ کوچکِ فرشته هامون بوده، آوردن!

دلم از همه و همه چیز گرفته.. ساعت ده و رُبِ شبه! بازم طبقِ معمول رفتم کنارِ پنجره ی اتاقم، آخ چقد خوبه که اتاقم یه پنجره رو به بیرون داره.. به یه هوای باز و آزاد.. اما دم کرده و گرفته.. چقد این ندا آرومم میکنه "الله اکبر".. با اینکه حاج خانومچه اصلن اهلِ این صوبتا نبوده اما این دو تا کلمه انگار تو دلش معجزه کرده! آروم میشه وختی اولین "الله اکبر" رو میشنوه! دومیشو خودش میگه.. سومیش از طبقه ی پایین.. چارمی.. پنجمی.. و همینطور شورو میشه بازم.. بعد از یه نیم ساعتی، انگار تمومِ اون کتکی که میخاست سر شب به اون عمو پشمالوئه بزنه با گفتنِ این دو کلمه از سرش پریده و الان آروم شده..

این نوشته رو خیلی دوس داشتم، فکر کردم بد نیس شومام بخونیدش (برگرفته از مطلبی از ابراهیم نبوی)

ما بی شماریم، این همان رازی بود که وقتی گفتیمش حتی خودمان هم باور نمی کردیم. حتی نمی توانستیم تصور کنیم که این ” ما” تا کجا بزرگ و تا کجا بی پایان است. امروز بعد از چند ماه، این ” ما” چنان تنومند و بلند قامت و استوار شده است که حالا دیگر خبر اول جهان است. ما بر تصویر کریهی که احمدی نژاد از ایران و ایرانیان ساخته بود، پیروز شدیم. امروز همه جهان باور کرده است که احمدی نژاد هیچ ربطی به ایران ندارد، که ” ما” چنان کردیم که جهان امروز می داند مردم ایران با شجاعت و دلیری رای به احمدی نژاد نداده و با تمام وجودش پای انتخاب خود ایستاده است. امروز تمام جهان تصویر مقاومت تهران است در مقابل دیکتاتوری و استبداد. داستان شهامت و درایت و صلح خواهی یک ملت. ما پیروز شدیم. ما پیروز شدیم، چون توانستیم چهره ایران را از ایران احمدی نژاد به ایران مردمی مصمم برای احقاق حقوق مدنی خود تبدیل کنیم. امروز چهره ایران در جهان دیگر چهره مرد دروغگوی تندرویی نیست که جنگ می خواهد، بلکه چهره زیبای پسران و دخترانی هستند که آزادی می خواهند و می خواهند خواسته شان را به متقلبان و دروغگویان تحمیل کنند. ما پیروز شدیم، چون توانستیم یک انتخابات را به یک جنبش تبدیل کنیم، رنگ زیبای سبز را به نماد انتخاباتی تبدیل کنیم و شب های شاد خرداد 88 را به مردم ایران هدیه کنیم. مردم در آن شب ها خیابان هایی را که سالها بود از دست داده بودند، دوباره به دست آوردند، در آن خیابانها زنجیر سبزی بستند، خیابان را از سیاهی به سبزی بدل کردند، آواز خواندند و طنز را به خیابان بردند. مردمی که عادت کرده بودند در خیابان جدی و اخمو باشند، شهر به شهر خندیدند. ما جنبش سبز را ساختیم و این جنبش حالا دیگر به زور تانک و هلیکوپتر هم به خانه نمی رود. ما پیروز شدیم، چون توانستیم در انتخاباتی پرشکوه حاضر شویم و به لایق ترین کسی که در میان نامزدها بود رای بدهیم. ما لکنت و تردید و دودلی موسوی را از او گرفتیم و به او نشان دادیم که اگر از حقوق مردم دفاع کند ما هم از او حمایت می کنیم. ما به او شجاعت بخشیدیم و از او اعتماد گرفتیم. ما در انتخابات پیروز شدیم. شدت این پیروزی چنان بود که آنان مجبور شدند با تقلبی آشکار، قطع کلیه ارتباطات، با کودتای نظامی خودشان را پیروز نشان دهند. اما ما با قدرت و به دور از خشونت همانطور که گفته بودیم بر سر حرف مان ماندیم. ما پیروز شدیم، چرا که توانستیم یک رهبر یکدل و یکرنگ را به رهبران اصلاح طلب دیگر اضافه کنیم و بحران رهبری را که در سالهای اخیر جنبش اصلاحات را دچار سردرگمی کرده بود، حل کنیم. یافتن موسوی و نشاندن او بر شانه های ملتی که در کنار اوست، پیروزی بزرگ ما بود. ما پیروز شدیم، چون موفق شدیم برای نخستین بار پس از سالها مردمی همدل و همراه بسازیم، مردمی که با شهامتی بی نظیر و نظمی حیرت آور راهپیمایی چند میلیون نفری سکوت را در مقابل چشمان ایرانیان و جهانیان برگزار کردند. ما توانستیم در میان دهها هزار مامور ضد شورش بدون کوچکترین تندروی و خشونت طلبی خواست مان را بگوئیم و بر آن تاکید کنیم. ما برای همیشه پیروز شدیم، چون دیگر گفتن اینکه ” مردم ایران شجاعت و پایداری ندارند” یک داستان قدیمی است. جنبش سبز شجاعت گمشده همه ماها را به ما بازگرداند. حنجره های گرفته ما بازشد و شب ها آسمان تهران و سراسر ایران طنین الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور گرفت. طنینی که هر روز قوی تر می شود. ما پیروز شدیم، چون تصمیم گرفتیم خودمان، رئیس جمهور منتخب مان و حکومت را وادار کنیم که از ما صرف نظر نکنند. ما مردم هستیم، مردمی که دموکراسی را به حکومت تحمیل کردند و می کنند. ما هزینه های این رفتار سیاسی را پرداختیم و می پردازیم. ما پیروز شدیم، چون اگرچه بسیاری از عزیزترین و بیگناه ترین مردمان مان کشته شدند و به زندان رفتند، اما این ما نبودیم و نیستیم که خشونت را ایجاد کردیم. ما شیشه ای نشکستیم و خانه ای آتش نزدیم، ما بر سر بامی نجستیم و ما چماق به دست نگرفتیم. ما میلیونها تن بودیم، با دل های پر از میل به آزادی و دهان های بسته. تلاش آنان برای تبدیل مردمی خشمگین به شورشگرانی که می توان سرکوب شان کرد عقیم ماند. ما همچنان با هوشمندی و درایت راههای مبارزه غیرخشونت آمیز را پیدا می کنیم و تا آخر پیروز می شویم. ما سبزها پیروزیم، چون توانستیم حتی رقبای انتخاباتی و مخالفان تحریم کننده را نیز به صف خود بکشانیم و تمام دوستانی که همدیگر را در مجادلات سیاسی و در فضای یاس آلود پیش از خرداد 88 گم کرده بودند، دوباره به هم پیوستند و در هر جایی که ایرانیان زندگی می کنند اتحاد و همدلی را ساختیم، این همدلی را هیچ کس نمی تواند از ما بگیرد. ما سبزها پیروز شدیم، چون توانستیم حتی در دل کسانی که دشمنانه به ما نگاه می کردند این احساس را ایجاد کنیم که ما مردمانی صلح طلب هستیم که فقط حق مان را می خواهیم. ما نه انقلاب می خواهیم، نه خواهان دشمنی با کسی هستیم. حالا دیگر حتی کسانی که ده روز قبل به احمدی نژاد رای داده بودند، در کنار ما هستند و قدرت طلبان خشونت طلب جز مزدورانی که با گرفتن دستمزد روزانه مردم را کتک می زنند و می کشند هیچ کسی را ندارند. ما سبزها جهان را تسخیر کردیم. ما در همه شبکه های تلویزیونی و روی جلد همه مجله ها و در همه پارلمانها و در همه شهرها حضور جدی داریم، ما پیروز شدیم، چون هرچه کردند و می کنند که از ما انقلابیونی شورشگر بسازند نمی توانند. ما مردمانی هوشمندیم که زیر سیطره مردمانی زورگو زندگی می کنیم، هوش و دانایی ما به ما راههای نجات را نشان می دهد، ما جنبش سبز را ادامه می دهیم، زورگویان را خسته می کنیم و شهر سبزمان را از آنان پس می گیریم، ما ایران را سبز و زیبا می خواهیم. ایران سرزمین ماست، ما مردمی متحدیم، ما مردمانی بی شماریم، ما رهبرانی قابل اعتماد داریم، ما می دانیم چه می خواهیم و با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست.



با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 11 دیدگاه

بعدن نوشت اول: دستم موند لای درِ ماشین دیروز! قسمت بالایی دستم نه انگشتام! داره کم کم کبود میشه و درد میکنه به شدت...



لامصب این حالِ گندی که این روزا مثهِ بختک افتاده رو سرِ ما، ول کنِ معامله هم نیست! نمیدونیم چجوری باهاس بش بگیم بابا دس از سرِ کچلِ ما بر دار! آقا اصلن ما رو چه به صیاصت و این صوبتا! اصلن ما رو چه به بادکنک بازی و بالون بازی اونم از نوعِ سبزش! اصلن ما رو چی به اینکه ظهر جُمه پاشیم بریم کله پشتِ بوم تا بادکنک هوا کنیم! آخه ما اون زمونِ بچگیمونم از این غلطا نمیکردیم به مولا کسرِ لاتی بود برامون! اما خب چه کنیم که این عمو سبزِ آدمو به چه کارها که وا نمیداره و مام که شدیم مرید و ایشونم مراد اونم از نوعِ مراد خانِ برقی! اما هیچ صحنه یی باحال تر از این عمو پشمالوها نبود که همین دیروزیه وختی حاج خانوم و خانوم والدشون تو ماشین داشتن از سر خیابونشون رد میشدن جولوشونو گرفتن! حالا فک کنین عمو پشمالوهایی که لباسشون سبزِ لجنیِ روشم علامتِ ب.س.ی.ژ زده شده و این دفه به تقلید از ما، اونام یه ماسک زدن به صورتاشونو چن تاشونم که اونورتر ایستادن یه تفنگِ گنده یی تو دستاشون!

حاج خانومچه شیشه رو داده پایین: بعله؟

یکی از عمو پشمالوها که اتفاقن شیکمِ گنده یی هم داشتو جون میداد واسه صفحه ی دارت: کارتِ ماشین، گواهینامه!

حاج خانومچه (به مثابهِ اون جک ترکیِ که پلیسه همینو بهش میگه و ترکه میگه خب چی؟ الان باید جمله بسازم؟ رو کرده به عمو پشمالو و با خنده کارتِ ماشینُ گواهینامه شو میده)

عمو پشمالو رو کرده به خانوم والده و میگه: خانوم با شوما چه نسبتی دارن؟

حاج خانومچه که چشاش حدقه شده از تعجب: بابا مامانمه! سیبیل که نداره که! چشتون نمیبینه؟ این چه سئوالیه آخه؟

عمو پشمالو: صندوق عقبتو باز کن ببینم..

حاج خانومچه که دیگه صبرش لبریز شده از ماشین پیاده میشه و در حالیکه صندوق عقبو باز کرده روشو اونور کرده و میگه بفرمایین! چی میخاین از تو این صندوق پیدا کنین؟ نارنجک؟ بمب؟ اعلامیه؟ بابا آخه قیافه ی ما به چی میخوره که اینجور امنیتِ خصوصیِ ما رو تو ماشینمونم ازمون گرفتین؟

عمو پشمالوئه که انگار تو بین خرت و پرتای صندوق عقب دمبالِ یه بمبی چیزی میگرده و پیدا نمیکنه، منقلِ کبابی که از زمانِ جوونیِ حاجی و حاج خانومچه به یادگار مونده و خاطره ی جمعه ها و کباب خوردناشونه رو برداشته و میگه: این واسه چیه؟ چرا پشتِ صندوق عقبتونه؟

حاج خانومچه که دیگه داره چشماش از حدقه بیرون میاد: خب یعنی چی؟ قراره کجا باشه! (دیگه صداش کمی بلندتر شده و خانوم والده هم از ماشین اومده بیرون) چرا انقد الکی به آدما گیر میدین؟ چرا دمبالِ مقصرِ اصلی این جنایاتِ اخیر نمیگردین؟ چرا دست از سرِ ما و جوونای این مملکت بر نمیدارین؟ چرا مثه زالو.. (تو همین حال خانوم والده دست حاج خانومو میگیره و ازش میخاد تو ماشین بشینه و خودش میره سمتِ عمو پشمالوئه و بعد از کمی صوبت میاد تو ماشین میشینه و میگه بریم)

حاج خانومچه تا لحظه یی که بخابه یه روند داره فوش میده! اونم فوشِ بی ناموسی، به همه ی اونایی که این بلا رو سرِ این مملکتی که روزگاری بهشتِ کوچکِ فرشته هامون بوده، آوردن!

دلم از همه و همه چیز گرفته.. ساعت ده و رُبِ شبه! بازم طبقِ معمول رفتم کنارِ پنجره ی اتاقم، آخ چقد خوبه که اتاقم یه پنجره رو به بیرون داره.. به یه هوای باز و آزاد.. اما دم کرده و گرفته.. چقد این ندا آرومم میکنه "الله اکبر".. با اینکه حاج خانومچه اصلن اهلِ این صوبتا نبوده اما این دو تا کلمه انگار تو دلش معجزه کرده! آروم میشه وختی اولین "الله اکبر" رو میشنوه! دومیشو خودش میگه.. سومیش از طبقه ی پایین.. چارمی.. پنجمی.. و همینطور شورو میشه بازم.. بعد از یه نیم ساعتی، انگار تمومِ اون کتکی که میخاست سر شب به اون عمو پشمالوئه بزنه با گفتنِ این دو کلمه از سرش پریده و الان آروم شده..

این نوشته رو خیلی دوس داشتم، فکر کردم بد نیس شومام بخونیدش (برگرفته از مطلبی از ابراهیم نبوی)

ما بی شماریم، این همان رازی بود که وقتی گفتیمش حتی خودمان هم باور نمی کردیم. حتی نمی توانستیم تصور کنیم که این ” ما” تا کجا بزرگ و تا کجا بی پایان است. امروز بعد از چند ماه، این ” ما” چنان تنومند و بلند قامت و استوار شده است که حالا دیگر خبر اول جهان است. ما بر تصویر کریهی که احمدی نژاد از ایران و ایرانیان ساخته بود، پیروز شدیم. امروز همه جهان باور کرده است که احمدی نژاد هیچ ربطی به ایران ندارد، که ” ما” چنان کردیم که جهان امروز می داند مردم ایران با شجاعت و دلیری رای به احمدی نژاد نداده و با تمام وجودش پای انتخاب خود ایستاده است. امروز تمام جهان تصویر مقاومت تهران است در مقابل دیکتاتوری و استبداد. داستان شهامت و درایت و صلح خواهی یک ملت. ما پیروز شدیم. ما پیروز شدیم، چون توانستیم چهره ایران را از ایران احمدی نژاد به ایران مردمی مصمم برای احقاق حقوق مدنی خود تبدیل کنیم. امروز چهره ایران در جهان دیگر چهره مرد دروغگوی تندرویی نیست که جنگ می خواهد، بلکه چهره زیبای پسران و دخترانی هستند که آزادی می خواهند و می خواهند خواسته شان را به متقلبان و دروغگویان تحمیل کنند. ما پیروز شدیم، چون توانستیم یک انتخابات را به یک جنبش تبدیل کنیم، رنگ زیبای سبز را به نماد انتخاباتی تبدیل کنیم و شب های شاد خرداد 88 را به مردم ایران هدیه کنیم. مردم در آن شب ها خیابان هایی را که سالها بود از دست داده بودند، دوباره به دست آوردند، در آن خیابانها زنجیر سبزی بستند، خیابان را از سیاهی به سبزی بدل کردند، آواز خواندند و طنز را به خیابان بردند. مردمی که عادت کرده بودند در خیابان جدی و اخمو باشند، شهر به شهر خندیدند. ما جنبش سبز را ساختیم و این جنبش حالا دیگر به زور تانک و هلیکوپتر هم به خانه نمی رود. ما پیروز شدیم، چون توانستیم در انتخاباتی پرشکوه حاضر شویم و به لایق ترین کسی که در میان نامزدها بود رای بدهیم. ما لکنت و تردید و دودلی موسوی را از او گرفتیم و به او نشان دادیم که اگر از حقوق مردم دفاع کند ما هم از او حمایت می کنیم. ما به او شجاعت بخشیدیم و از او اعتماد گرفتیم. ما در انتخابات پیروز شدیم. شدت این پیروزی چنان بود که آنان مجبور شدند با تقلبی آشکار، قطع کلیه ارتباطات، با کودتای نظامی خودشان را پیروز نشان دهند. اما ما با قدرت و به دور از خشونت همانطور که گفته بودیم بر سر حرف مان ماندیم. ما پیروز شدیم، چرا که توانستیم یک رهبر یکدل و یکرنگ را به رهبران اصلاح طلب دیگر اضافه کنیم و بحران رهبری را که در سالهای اخیر جنبش اصلاحات را دچار سردرگمی کرده بود، حل کنیم. یافتن موسوی و نشاندن او بر شانه های ملتی که در کنار اوست، پیروزی بزرگ ما بود. ما پیروز شدیم، چون موفق شدیم برای نخستین بار پس از سالها مردمی همدل و همراه بسازیم، مردمی که با شهامتی بی نظیر و نظمی حیرت آور راهپیمایی چند میلیون نفری سکوت را در مقابل چشمان ایرانیان و جهانیان برگزار کردند. ما توانستیم در میان دهها هزار مامور ضد شورش بدون کوچکترین تندروی و خشونت طلبی خواست مان را بگوئیم و بر آن تاکید کنیم. ما برای همیشه پیروز شدیم، چون دیگر گفتن اینکه ” مردم ایران شجاعت و پایداری ندارند” یک داستان قدیمی است. جنبش سبز شجاعت گمشده همه ماها را به ما بازگرداند. حنجره های گرفته ما بازشد و شب ها آسمان تهران و سراسر ایران طنین الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور گرفت. طنینی که هر روز قوی تر می شود. ما پیروز شدیم، چون تصمیم گرفتیم خودمان، رئیس جمهور منتخب مان و حکومت را وادار کنیم که از ما صرف نظر نکنند. ما مردم هستیم، مردمی که دموکراسی را به حکومت تحمیل کردند و می کنند. ما هزینه های این رفتار سیاسی را پرداختیم و می پردازیم. ما پیروز شدیم، چون اگرچه بسیاری از عزیزترین و بیگناه ترین مردمان مان کشته شدند و به زندان رفتند، اما این ما نبودیم و نیستیم که خشونت را ایجاد کردیم. ما شیشه ای نشکستیم و خانه ای آتش نزدیم، ما بر سر بامی نجستیم و ما چماق به دست نگرفتیم. ما میلیونها تن بودیم، با دل های پر از میل به آزادی و دهان های بسته. تلاش آنان برای تبدیل مردمی خشمگین به شورشگرانی که می توان سرکوب شان کرد عقیم ماند. ما همچنان با هوشمندی و درایت راههای مبارزه غیرخشونت آمیز را پیدا می کنیم و تا آخر پیروز می شویم. ما سبزها پیروزیم، چون توانستیم حتی رقبای انتخاباتی و مخالفان تحریم کننده را نیز به صف خود بکشانیم و تمام دوستانی که همدیگر را در مجادلات سیاسی و در فضای یاس آلود پیش از خرداد 88 گم کرده بودند، دوباره به هم پیوستند و در هر جایی که ایرانیان زندگی می کنند اتحاد و همدلی را ساختیم، این همدلی را هیچ کس نمی تواند از ما بگیرد. ما سبزها پیروز شدیم، چون توانستیم حتی در دل کسانی که دشمنانه به ما نگاه می کردند این احساس را ایجاد کنیم که ما مردمانی صلح طلب هستیم که فقط حق مان را می خواهیم. ما نه انقلاب می خواهیم، نه خواهان دشمنی با کسی هستیم. حالا دیگر حتی کسانی که ده روز قبل به احمدی نژاد رای داده بودند، در کنار ما هستند و قدرت طلبان خشونت طلب جز مزدورانی که با گرفتن دستمزد روزانه مردم را کتک می زنند و می کشند هیچ کسی را ندارند. ما سبزها جهان را تسخیر کردیم. ما در همه شبکه های تلویزیونی و روی جلد همه مجله ها و در همه پارلمانها و در همه شهرها حضور جدی داریم، ما پیروز شدیم، چون هرچه کردند و می کنند که از ما انقلابیونی شورشگر بسازند نمی توانند. ما مردمانی هوشمندیم که زیر سیطره مردمانی زورگو زندگی می کنیم، هوش و دانایی ما به ما راههای نجات را نشان می دهد، ما جنبش سبز را ادامه می دهیم، زورگویان را خسته می کنیم و شهر سبزمان را از آنان پس می گیریم، ما ایران را سبز و زیبا می خواهیم. ایران سرزمین ماست، ما مردمی متحدیم، ما مردمانی بی شماریم، ما رهبرانی قابل اعتماد داریم، ما می دانیم چه می خواهیم و با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست.



نون بیار خونه ..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 14 دیدگاه



با این حال که دلُ دماغِ درست و درمونی این روزا برامون نمونده، با اینکه اصلن حوصله ی هیچیو هیشکیو ندارم اما به مولا دلم که از سنگ نیس که! خوب نمیتونم ببینم اینهمه ملت میان درخاستِ پستِ حاج خانومچه یی میدن، من داشته باشمو ارائه نکنم به مولا ستمه! که خاهر ما جزء ستمکاراش نیستیم به مولا! دیدی ورپریده ی بی حیا! (در اینجا دوربین بر میگردد به روی سانیای فرنگ رفته!) اگه خودم اومده بودم رو کار و به حسابِ عمو سبزه کنار نمیکشیدم الان این وضع و بساطمون نبود به ابلفضل! آخه این چه وضعیه که پیش اومده آخه! اه! بیخیالش به خدا مردم بس که صیاصی شدم و صیاصی فک کردم و این چیزا! نمیخام با خوندنِ این پست فک کنین که این حاج خانومچه یی که الان اینجا روبروتون نشسته بیخیالِ همه چی شده ها! نه به مولا! خیلی هم خیالِشه! نشون به اون نشونی که حتا مانا جونش چن روز پیشا زنگ زده بود که برن خونشون دورِ هم صفایی و مشروبی و این صوبتا، حتا حاجی با خستگیش اگه یکمی حاج خانومچه مایل میشدآ، رفته بودن اونجا، اما خب بچه دلُ دماغش که هیچی دک و پوزش باهم سرویس اساسی شدن!

خب واستون بگم که این روزا خانوم والده ی حاجی در پی عوض کردنِ خونشونه و دمبالِ یه خونه ی بزرگتره، حالا یه روز درمیون حاجی نمیدونم به بهونه ی در رفتن از این راهپیماییاس یا خداییش میره دمبالِ خونه (اما خداییش آدمِ ترسویی نیس به مولا بچه خودِ نترسه فداش بشم ایشالا! به مولا ازتون متنفرم اگه که چشش بزنین من میدونمو شوما! بگو اون "ماشالا" قشنگه رووووووووووووووووووو) خب ببینید زیادم در رفتن از این مسائل بدم نبوده، آخه نیس حاج خانومچه بچه خیلی نترس تشریف داشت، نشون به همون نشونِ شمبه یی که با رفقای حاجی رفته بودن میدون توحید که برن انقلاب تا آزادی، دورِ هم پیاده رویی چیزی داشته باشن که به لطفِ محبتهای بیکرانه ی د و ل تِ ا م ی د مون نشد، حاج خانومچه اون وسطِ میدون اولِ ستارخان وایساده و یه بادی هم تو غبغبش انداخته و رو به حاجی و دوستاش: "من که از هیچی نمیترسم! چیکارمون مگه میکنن؟ آدم نباس ترسو باشه که! نهایتش دوتا کتکم بخوری، مگه چی میشه! بذار این بی ...ـا حرفامونو بشنون! اونوخ یه لحظه تو اولِ نصرت، یعنی درست دو قدم پایین تر از همون جایی که ایستاده بودن، یوهو عمو پلیسا رسیدن چه رسیدنی.. خاهر چِشِت روزِ بد نبینه! یوهو دیدیم حاجی میگه "بدووووووووووووووو"! حالا حاج خانومچه فک میکنید چه شکلی رفته؟! مجهزِ مجهز! مانتو کوتاهشو پوشیده که اگه خاس بدوئه راحت بتونه این لنگای درازشو از زمین بکنه! کتونیای دوندگیش! از همونایی که میری تو راسته ی "دونده فروشا" میگی آقا یه جُف از این کتونیای "دوندگی" بدین؟ اونم میگه سایزِ پاتو بگو! میگی40! اول یه چپ چپ نگات میکنه و با خودش فک میکنه آخه مگه دخترم سایز پاش 40 میشه!؟ بعد تو برای اینکه سوء تفاهم نشه میگی حالا 39 ~ 40! اونوخ انگاری تغییری کرده باشه یک جُف در میاره و میذاره رو پیش خون که ببریش!پ

آقا خلاصشو بگم دیگه تو این هاگیر واگیری داشتم از تجهیزاتِ حاج خانومچه میگفتم براتون، کوله پشتیش که حالا فک کنین لپ تاپشو از توش درآورده بود و تو اداره گذاشته بود که خدایی نکرده اگه گرفتنش، حداقل به جرمِ همین اغتشاشا بگیرنش، نه به جرم مواردِ مستهجن!!!! تو کوله ش هم که G10 ش (دوبرین جونش) توشه و آماده ی گرفتنِ عکسای خبریش! بطریهای آب معدنی یخ زده ش که از صوب گذاشته تو فریزر اداره که یخ بزنه تا عصری بخورن و جون بگیرن! دیگه جونم براتون بگه خلاصه ماسک و این صوبتام که ردیف بود دیگه.. حالا بعد از اعلام "دو" ی حاجی، حاج خانومچه ماشالله به جونش یه دویی زد در حدِ اساســـــــــــــــــــی! اونوخ نمیدونم این حاجی چرا یوهو قاطی کرد که تو نمیتونی بدوئی و این صوبتا (فک کنم از اینکه من بمیرم ترسیده بودو اینم شد بهونش) خلاصه گف برو سمت ماشین وایسا! این شد که روزِ شمبه ی ما این شکلی گذش.. یه شمبه و دوشمبه و سه شمبه هم که دیگه همه در جریانید دیگه.. زیاد اوضاعمون آخه شخصی نیس، حتا تو صوبتای خودِ حاج خانومچه و حاجی هم بویِ صیاصتو میشه حس کرد! راستی فقط اینو براتون بگم که این روزا "نون بیار" حاجی هم شدیم ما به مولا! آخه کجای دنیا دیدین ضعیفه ها، "نون بیار" بشن!

زمان: صوب همین امروز

مکان: توی راه به سمت اداره

حاج خانومچه: حاجی بزن کنار برم نون بیگیرم..

حاجی بِرَ بِر داره منو نیگا میکنه و میگه: اوکی عزیزم.. (رو رو داری؟! نه یه کلمه بگه نه عزیزم، تو چرا؟ خودم میرم نون میگیرم! هی روزگار! مَردم، مردای قدیم! یه سیبیلی چیزی داشتن! یه رگی بود چیز بود! حالا دیگه همش دود شده رفته هوا!)

بعد از چن دیقه حاج خانومچه با نون برگشته نشسته تو ماشین و میگه: بیا! حالا ما شدیم نون بیار خونه!

حاجی در حالی که داره قش میکنه از خنده میگه: میدونستم الان بیای میخای غر بزنی عزیزم! قربونِ نون بیارِ خونمون!

حاج خانومچه که بصورتِ کاملن مشهودی با پنبه سرشو بریدن، با لج صورتشو بر میگردونه اونور که یعنی من قهرمو حاجی هم طبق معمول منت کشی..

پی نوشت: من امروز داشتم نوشته های دوستم صبا رو میخوندم که نمیدونم چی شد یوهو! اما دیگه نمیتونم صفحه شو باز کنم! پیلیز هلپ می صبا جونم!

پی نوشت بعدی: بعضیا (منظورم بعضیائه دیگه) که همین چن وخ دیگه عروسیشونه هنوز لباس عروسم نگرفتن! بروبچ همگی یه گل ریزون را بندازیم لباس سفیداتونو بیارین، البته میدونم واسه این هیکلِ 220 کیلویی این چیزا جواب نمیده اما خب بلخره دیگه بهتر از هیچیه!

پی نوشت بعدی: بقیه هم که صداشون در نمیاد، میبنمتون بیستو شیشم که چجوری داری اون وسط بندری میرخصی و بیخیال ما رفیق رفقات شدین که حتمن تا اون موقع شهید شدیم..





نون بیار خونه ..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 14 دیدگاه



با این حال که دلُ دماغِ درست و درمونی این روزا برامون نمونده، با اینکه اصلن حوصله ی هیچیو هیشکیو ندارم اما به مولا دلم که از سنگ نیس که! خوب نمیتونم ببینم اینهمه ملت میان درخاستِ پستِ حاج خانومچه یی میدن، من داشته باشمو ارائه نکنم به مولا ستمه! که خاهر ما جزء ستمکاراش نیستیم به مولا! دیدی ورپریده ی بی حیا! (در اینجا دوربین بر میگردد به روی سانیای فرنگ رفته!) اگه خودم اومده بودم رو کار و به حسابِ عمو سبزه کنار نمیکشیدم الان این وضع و بساطمون نبود به ابلفضل! آخه این چه وضعیه که پیش اومده آخه! اه! بیخیالش به خدا مردم بس که صیاصی شدم و صیاصی فک کردم و این چیزا! نمیخام با خوندنِ این پست فک کنین که این حاج خانومچه یی که الان اینجا روبروتون نشسته بیخیالِ همه چی شده ها! نه به مولا! خیلی هم خیالِشه! نشون به اون نشونی که حتا مانا جونش چن روز پیشا زنگ زده بود که برن خونشون دورِ هم صفایی و مشروبی و این صوبتا، حتا حاجی با خستگیش اگه یکمی حاج خانومچه مایل میشدآ، رفته بودن اونجا، اما خب بچه دلُ دماغش که هیچی دک و پوزش باهم سرویس اساسی شدن!

خب واستون بگم که این روزا خانوم والده ی حاجی در پی عوض کردنِ خونشونه و دمبالِ یه خونه ی بزرگتره، حالا یه روز درمیون حاجی نمیدونم به بهونه ی در رفتن از این راهپیماییاس یا خداییش میره دمبالِ خونه (اما خداییش آدمِ ترسویی نیس به مولا بچه خودِ نترسه فداش بشم ایشالا! به مولا ازتون متنفرم اگه که چشش بزنین من میدونمو شوما! بگو اون "ماشالا" قشنگه رووووووووووووووووووو) خب ببینید زیادم در رفتن از این مسائل بدم نبوده، آخه نیس حاج خانومچه بچه خیلی نترس تشریف داشت، نشون به همون نشونِ شمبه یی که با رفقای حاجی رفته بودن میدون توحید که برن انقلاب تا آزادی، دورِ هم پیاده رویی چیزی داشته باشن که به لطفِ محبتهای بیکرانه ی د و ل تِ ا م ی د مون نشد، حاج خانومچه اون وسطِ میدون اولِ ستارخان وایساده و یه بادی هم تو غبغبش انداخته و رو به حاجی و دوستاش: "من که از هیچی نمیترسم! چیکارمون مگه میکنن؟ آدم نباس ترسو باشه که! نهایتش دوتا کتکم بخوری، مگه چی میشه! بذار این بی ...ـا حرفامونو بشنون! اونوخ یه لحظه تو اولِ نصرت، یعنی درست دو قدم پایین تر از همون جایی که ایستاده بودن، یوهو عمو پلیسا رسیدن چه رسیدنی.. خاهر چِشِت روزِ بد نبینه! یوهو دیدیم حاجی میگه "بدووووووووووووووو"! حالا حاج خانومچه فک میکنید چه شکلی رفته؟! مجهزِ مجهز! مانتو کوتاهشو پوشیده که اگه خاس بدوئه راحت بتونه این لنگای درازشو از زمین بکنه! کتونیای دوندگیش! از همونایی که میری تو راسته ی "دونده فروشا" میگی آقا یه جُف از این کتونیای "دوندگی" بدین؟ اونم میگه سایزِ پاتو بگو! میگی40! اول یه چپ چپ نگات میکنه و با خودش فک میکنه آخه مگه دخترم سایز پاش 40 میشه!؟ بعد تو برای اینکه سوء تفاهم نشه میگی حالا 39 ~ 40! اونوخ انگاری تغییری کرده باشه یک جُف در میاره و میذاره رو پیش خون که ببریش!پ

آقا خلاصشو بگم دیگه تو این هاگیر واگیری داشتم از تجهیزاتِ حاج خانومچه میگفتم براتون، کوله پشتیش که حالا فک کنین لپ تاپشو از توش درآورده بود و تو اداره گذاشته بود که خدایی نکرده اگه گرفتنش، حداقل به جرمِ همین اغتشاشا بگیرنش، نه به جرم مواردِ مستهجن!!!! تو کوله ش هم که G10 ش (دوبرین جونش) توشه و آماده ی گرفتنِ عکسای خبریش! بطریهای آب معدنی یخ زده ش که از صوب گذاشته تو فریزر اداره که یخ بزنه تا عصری بخورن و جون بگیرن! دیگه جونم براتون بگه خلاصه ماسک و این صوبتام که ردیف بود دیگه.. حالا بعد از اعلام "دو" ی حاجی، حاج خانومچه ماشالله به جونش یه دویی زد در حدِ اساســـــــــــــــــــی! اونوخ نمیدونم این حاجی چرا یوهو قاطی کرد که تو نمیتونی بدوئی و این صوبتا (فک کنم از اینکه من بمیرم ترسیده بودو اینم شد بهونش) خلاصه گف برو سمت ماشین وایسا! این شد که روزِ شمبه ی ما این شکلی گذش.. یه شمبه و دوشمبه و سه شمبه هم که دیگه همه در جریانید دیگه.. زیاد اوضاعمون آخه شخصی نیس، حتا تو صوبتای خودِ حاج خانومچه و حاجی هم بویِ صیاصتو میشه حس کرد! راستی فقط اینو براتون بگم که این روزا "نون بیار" حاجی هم شدیم ما به مولا! آخه کجای دنیا دیدین ضعیفه ها، "نون بیار" بشن!

زمان: صوب همین امروز

مکان: توی راه به سمت اداره

حاج خانومچه: حاجی بزن کنار برم نون بیگیرم..

حاجی بِرَ بِر داره منو نیگا میکنه و میگه: اوکی عزیزم.. (رو رو داری؟! نه یه کلمه بگه نه عزیزم، تو چرا؟ خودم میرم نون میگیرم! هی روزگار! مَردم، مردای قدیم! یه سیبیلی چیزی داشتن! یه رگی بود چیز بود! حالا دیگه همش دود شده رفته هوا!)

بعد از چن دیقه حاج خانومچه با نون برگشته نشسته تو ماشین و میگه: بیا! حالا ما شدیم نون بیار خونه!

حاجی در حالی که داره قش میکنه از خنده میگه: میدونستم الان بیای میخای غر بزنی عزیزم! قربونِ نون بیارِ خونمون!

حاج خانومچه که بصورتِ کاملن مشهودی با پنبه سرشو بریدن، با لج صورتشو بر میگردونه اونور که یعنی من قهرمو حاجی هم طبق معمول منت کشی..

پی نوشت: من امروز داشتم نوشته های دوستم صبا رو میخوندم که نمیدونم چی شد یوهو! اما دیگه نمیتونم صفحه شو باز کنم! پیلیز هلپ می صبا جونم!

پی نوشت بعدی: بعضیا (منظورم بعضیائه دیگه) که همین چن وخ دیگه عروسیشونه هنوز لباس عروسم نگرفتن! بروبچ همگی یه گل ریزون را بندازیم لباس سفیداتونو بیارین، البته میدونم واسه این هیکلِ 220 کیلویی این چیزا جواب نمیده اما خب بلخره دیگه بهتر از هیچیه!

پی نوشت بعدی: بقیه هم که صداشون در نمیاد، میبنمتون بیستو شیشم که چجوری داری اون وسط بندری میرخصی و بیخیال ما رفیق رفقات شدین که حتمن تا اون موقع شهید شدیم..