>

>

>

>

با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | در ۰:۰۳ | 11 دیدگاه
دسته بندی شد در


بعدن نوشت اول: دستم موند لای درِ ماشین دیروز! قسمت بالایی دستم نه انگشتام! داره کم کم کبود میشه و درد میکنه به شدت...



لامصب این حالِ گندی که این روزا مثهِ بختک افتاده رو سرِ ما، ول کنِ معامله هم نیست! نمیدونیم چجوری باهاس بش بگیم بابا دس از سرِ کچلِ ما بر دار! آقا اصلن ما رو چه به صیاصت و این صوبتا! اصلن ما رو چه به بادکنک بازی و بالون بازی اونم از نوعِ سبزش! اصلن ما رو چی به اینکه ظهر جُمه پاشیم بریم کله پشتِ بوم تا بادکنک هوا کنیم! آخه ما اون زمونِ بچگیمونم از این غلطا نمیکردیم به مولا کسرِ لاتی بود برامون! اما خب چه کنیم که این عمو سبزِ آدمو به چه کارها که وا نمیداره و مام که شدیم مرید و ایشونم مراد اونم از نوعِ مراد خانِ برقی! اما هیچ صحنه یی باحال تر از این عمو پشمالوها نبود که همین دیروزیه وختی حاج خانوم و خانوم والدشون تو ماشین داشتن از سر خیابونشون رد میشدن جولوشونو گرفتن! حالا فک کنین عمو پشمالوهایی که لباسشون سبزِ لجنیِ روشم علامتِ ب.س.ی.ژ زده شده و این دفه به تقلید از ما، اونام یه ماسک زدن به صورتاشونو چن تاشونم که اونورتر ایستادن یه تفنگِ گنده یی تو دستاشون!

حاج خانومچه شیشه رو داده پایین: بعله؟

یکی از عمو پشمالوها که اتفاقن شیکمِ گنده یی هم داشتو جون میداد واسه صفحه ی دارت: کارتِ ماشین، گواهینامه!

حاج خانومچه (به مثابهِ اون جک ترکیِ که پلیسه همینو بهش میگه و ترکه میگه خب چی؟ الان باید جمله بسازم؟ رو کرده به عمو پشمالو و با خنده کارتِ ماشینُ گواهینامه شو میده)

عمو پشمالو رو کرده به خانوم والده و میگه: خانوم با شوما چه نسبتی دارن؟

حاج خانومچه که چشاش حدقه شده از تعجب: بابا مامانمه! سیبیل که نداره که! چشتون نمیبینه؟ این چه سئوالیه آخه؟

عمو پشمالو: صندوق عقبتو باز کن ببینم..

حاج خانومچه که دیگه صبرش لبریز شده از ماشین پیاده میشه و در حالیکه صندوق عقبو باز کرده روشو اونور کرده و میگه بفرمایین! چی میخاین از تو این صندوق پیدا کنین؟ نارنجک؟ بمب؟ اعلامیه؟ بابا آخه قیافه ی ما به چی میخوره که اینجور امنیتِ خصوصیِ ما رو تو ماشینمونم ازمون گرفتین؟

عمو پشمالوئه که انگار تو بین خرت و پرتای صندوق عقب دمبالِ یه بمبی چیزی میگرده و پیدا نمیکنه، منقلِ کبابی که از زمانِ جوونیِ حاجی و حاج خانومچه به یادگار مونده و خاطره ی جمعه ها و کباب خوردناشونه رو برداشته و میگه: این واسه چیه؟ چرا پشتِ صندوق عقبتونه؟

حاج خانومچه که دیگه داره چشماش از حدقه بیرون میاد: خب یعنی چی؟ قراره کجا باشه! (دیگه صداش کمی بلندتر شده و خانوم والده هم از ماشین اومده بیرون) چرا انقد الکی به آدما گیر میدین؟ چرا دمبالِ مقصرِ اصلی این جنایاتِ اخیر نمیگردین؟ چرا دست از سرِ ما و جوونای این مملکت بر نمیدارین؟ چرا مثه زالو.. (تو همین حال خانوم والده دست حاج خانومو میگیره و ازش میخاد تو ماشین بشینه و خودش میره سمتِ عمو پشمالوئه و بعد از کمی صوبت میاد تو ماشین میشینه و میگه بریم)

حاج خانومچه تا لحظه یی که بخابه یه روند داره فوش میده! اونم فوشِ بی ناموسی، به همه ی اونایی که این بلا رو سرِ این مملکتی که روزگاری بهشتِ کوچکِ فرشته هامون بوده، آوردن!

دلم از همه و همه چیز گرفته.. ساعت ده و رُبِ شبه! بازم طبقِ معمول رفتم کنارِ پنجره ی اتاقم، آخ چقد خوبه که اتاقم یه پنجره رو به بیرون داره.. به یه هوای باز و آزاد.. اما دم کرده و گرفته.. چقد این ندا آرومم میکنه "الله اکبر".. با اینکه حاج خانومچه اصلن اهلِ این صوبتا نبوده اما این دو تا کلمه انگار تو دلش معجزه کرده! آروم میشه وختی اولین "الله اکبر" رو میشنوه! دومیشو خودش میگه.. سومیش از طبقه ی پایین.. چارمی.. پنجمی.. و همینطور شورو میشه بازم.. بعد از یه نیم ساعتی، انگار تمومِ اون کتکی که میخاست سر شب به اون عمو پشمالوئه بزنه با گفتنِ این دو کلمه از سرش پریده و الان آروم شده..

این نوشته رو خیلی دوس داشتم، فکر کردم بد نیس شومام بخونیدش (برگرفته از مطلبی از ابراهیم نبوی)

ما بی شماریم، این همان رازی بود که وقتی گفتیمش حتی خودمان هم باور نمی کردیم. حتی نمی توانستیم تصور کنیم که این ” ما” تا کجا بزرگ و تا کجا بی پایان است. امروز بعد از چند ماه، این ” ما” چنان تنومند و بلند قامت و استوار شده است که حالا دیگر خبر اول جهان است. ما بر تصویر کریهی که احمدی نژاد از ایران و ایرانیان ساخته بود، پیروز شدیم. امروز همه جهان باور کرده است که احمدی نژاد هیچ ربطی به ایران ندارد، که ” ما” چنان کردیم که جهان امروز می داند مردم ایران با شجاعت و دلیری رای به احمدی نژاد نداده و با تمام وجودش پای انتخاب خود ایستاده است. امروز تمام جهان تصویر مقاومت تهران است در مقابل دیکتاتوری و استبداد. داستان شهامت و درایت و صلح خواهی یک ملت. ما پیروز شدیم. ما پیروز شدیم، چون توانستیم چهره ایران را از ایران احمدی نژاد به ایران مردمی مصمم برای احقاق حقوق مدنی خود تبدیل کنیم. امروز چهره ایران در جهان دیگر چهره مرد دروغگوی تندرویی نیست که جنگ می خواهد، بلکه چهره زیبای پسران و دخترانی هستند که آزادی می خواهند و می خواهند خواسته شان را به متقلبان و دروغگویان تحمیل کنند. ما پیروز شدیم، چون توانستیم یک انتخابات را به یک جنبش تبدیل کنیم، رنگ زیبای سبز را به نماد انتخاباتی تبدیل کنیم و شب های شاد خرداد 88 را به مردم ایران هدیه کنیم. مردم در آن شب ها خیابان هایی را که سالها بود از دست داده بودند، دوباره به دست آوردند، در آن خیابانها زنجیر سبزی بستند، خیابان را از سیاهی به سبزی بدل کردند، آواز خواندند و طنز را به خیابان بردند. مردمی که عادت کرده بودند در خیابان جدی و اخمو باشند، شهر به شهر خندیدند. ما جنبش سبز را ساختیم و این جنبش حالا دیگر به زور تانک و هلیکوپتر هم به خانه نمی رود. ما پیروز شدیم، چون توانستیم در انتخاباتی پرشکوه حاضر شویم و به لایق ترین کسی که در میان نامزدها بود رای بدهیم. ما لکنت و تردید و دودلی موسوی را از او گرفتیم و به او نشان دادیم که اگر از حقوق مردم دفاع کند ما هم از او حمایت می کنیم. ما به او شجاعت بخشیدیم و از او اعتماد گرفتیم. ما در انتخابات پیروز شدیم. شدت این پیروزی چنان بود که آنان مجبور شدند با تقلبی آشکار، قطع کلیه ارتباطات، با کودتای نظامی خودشان را پیروز نشان دهند. اما ما با قدرت و به دور از خشونت همانطور که گفته بودیم بر سر حرف مان ماندیم. ما پیروز شدیم، چرا که توانستیم یک رهبر یکدل و یکرنگ را به رهبران اصلاح طلب دیگر اضافه کنیم و بحران رهبری را که در سالهای اخیر جنبش اصلاحات را دچار سردرگمی کرده بود، حل کنیم. یافتن موسوی و نشاندن او بر شانه های ملتی که در کنار اوست، پیروزی بزرگ ما بود. ما پیروز شدیم، چون موفق شدیم برای نخستین بار پس از سالها مردمی همدل و همراه بسازیم، مردمی که با شهامتی بی نظیر و نظمی حیرت آور راهپیمایی چند میلیون نفری سکوت را در مقابل چشمان ایرانیان و جهانیان برگزار کردند. ما توانستیم در میان دهها هزار مامور ضد شورش بدون کوچکترین تندروی و خشونت طلبی خواست مان را بگوئیم و بر آن تاکید کنیم. ما برای همیشه پیروز شدیم، چون دیگر گفتن اینکه ” مردم ایران شجاعت و پایداری ندارند” یک داستان قدیمی است. جنبش سبز شجاعت گمشده همه ماها را به ما بازگرداند. حنجره های گرفته ما بازشد و شب ها آسمان تهران و سراسر ایران طنین الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور گرفت. طنینی که هر روز قوی تر می شود. ما پیروز شدیم، چون تصمیم گرفتیم خودمان، رئیس جمهور منتخب مان و حکومت را وادار کنیم که از ما صرف نظر نکنند. ما مردم هستیم، مردمی که دموکراسی را به حکومت تحمیل کردند و می کنند. ما هزینه های این رفتار سیاسی را پرداختیم و می پردازیم. ما پیروز شدیم، چون اگرچه بسیاری از عزیزترین و بیگناه ترین مردمان مان کشته شدند و به زندان رفتند، اما این ما نبودیم و نیستیم که خشونت را ایجاد کردیم. ما شیشه ای نشکستیم و خانه ای آتش نزدیم، ما بر سر بامی نجستیم و ما چماق به دست نگرفتیم. ما میلیونها تن بودیم، با دل های پر از میل به آزادی و دهان های بسته. تلاش آنان برای تبدیل مردمی خشمگین به شورشگرانی که می توان سرکوب شان کرد عقیم ماند. ما همچنان با هوشمندی و درایت راههای مبارزه غیرخشونت آمیز را پیدا می کنیم و تا آخر پیروز می شویم. ما سبزها پیروزیم، چون توانستیم حتی رقبای انتخاباتی و مخالفان تحریم کننده را نیز به صف خود بکشانیم و تمام دوستانی که همدیگر را در مجادلات سیاسی و در فضای یاس آلود پیش از خرداد 88 گم کرده بودند، دوباره به هم پیوستند و در هر جایی که ایرانیان زندگی می کنند اتحاد و همدلی را ساختیم، این همدلی را هیچ کس نمی تواند از ما بگیرد. ما سبزها پیروز شدیم، چون توانستیم حتی در دل کسانی که دشمنانه به ما نگاه می کردند این احساس را ایجاد کنیم که ما مردمانی صلح طلب هستیم که فقط حق مان را می خواهیم. ما نه انقلاب می خواهیم، نه خواهان دشمنی با کسی هستیم. حالا دیگر حتی کسانی که ده روز قبل به احمدی نژاد رای داده بودند، در کنار ما هستند و قدرت طلبان خشونت طلب جز مزدورانی که با گرفتن دستمزد روزانه مردم را کتک می زنند و می کشند هیچ کسی را ندارند. ما سبزها جهان را تسخیر کردیم. ما در همه شبکه های تلویزیونی و روی جلد همه مجله ها و در همه پارلمانها و در همه شهرها حضور جدی داریم، ما پیروز شدیم، چون هرچه کردند و می کنند که از ما انقلابیونی شورشگر بسازند نمی توانند. ما مردمانی هوشمندیم که زیر سیطره مردمانی زورگو زندگی می کنیم، هوش و دانایی ما به ما راههای نجات را نشان می دهد، ما جنبش سبز را ادامه می دهیم، زورگویان را خسته می کنیم و شهر سبزمان را از آنان پس می گیریم، ما ایران را سبز و زیبا می خواهیم. ایران سرزمین ماست، ما مردمی متحدیم، ما مردمانی بی شماریم، ما رهبرانی قابل اعتماد داریم، ما می دانیم چه می خواهیم و با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست.


11 بازخورد به 'با وجود دشواری راه، می دانیم که فردا سبز ترین روز خداست..'
سانیا گفت...

خوب خوب افتخار داد این آزی خانوم
به هایلایت های مباحث می پردازیم
به جون خودم همین بادکنکه بود دیروز چشمک می زد
تو بودی دیگه آزی آره ؟ خودت بودی ؟
به به هتل شرایتون می بینمت :دی
خوب دل ناز و مهربونت گرفته
این یعنی باید به اون آقاهه که فقط کارته ماشین خواستی لبخند مونالیزا بزنی ؟ کبابم که می خوری خووووووووووووووووووووب
معلومه بنده خدا دلش خواسته خسیس نبودیا آزی
نون بیار کباب ببر
چقدر نون و کبابی شدی
وقتای بیکاری به شغل شریق طباخی مشغولی تو ؟ :دی
خوب شبا دادم می کشی آشوب گر که می گن تویی دیگه
بادکنک هوا می کنی داد می کشی کباب می خوری نون می خری ناراحت می شی
نمی شه خانوم شما زیادی طبیعی هستی مشکل داری
فکر کردی دو بار رفتی کفرستون دیگه آزاد شدی :دی
نامه اون معلوم الحال رو هم خوندم چه حرفا زده
مثل این که دلش شرایتون می خواد :دی
آزی جون همچین دلم وا شد خاهر پست نوشتی
کما این که معلوم بود دلت خیلییییییییییییی گرفته
عزیزم
واسه تقویت روحیم شده فردا یه پست حاج خانومچه ای ازت می خوام این یه خواهشه
وگرنه بادکنک سبز می شم می رم تو هوا ها
بوووووووووووووووووس

پیتی گفت...

آخی دلم کباب خواست! :پی آزی جیگی دوباره که رفتی تو دیپ دپرشن کامل! فردا چیه سانی؟ همین امروز یه چند خط هم که شده یه پست حاج خانومچه ای می نویسی تا ببینم! زود!

سانیا گفت...

کمپوت گیلاس می خوای آره ؟
یادمه دفعه پیش یه چیزای دیگه ای می خواستی
خوب خوب می بینم که داری تازه متوجه موضوع می شی
خوبه
یه کم البته مشکل داری هنوز
درستت می کنم
کمپوت خبری نیست اونجا خاهر
یه کم نوازشه یه کمی البته تو هم آزی هیکل کله پا می کنی اون جا همه رو گیلاس هه هه خندیدم
خوب کفرستون آره
چند روز؟
آپ می کنی دیگه از اونجا
کی میری؟
من اصلا فضول نیستما اصلا فقط کجا هست ؟
اگه خاهر سکرته و اون حاجی ممکنه بو ببره تایید نکن این کامنتمونو آبجی
جیگرت ما رو می خوای با این بعضیا تنها بذاری بری پیش برلوس
غرب زده آشوب گر بادکنک به دست کباب خور نبوی خون
دیگه فحش بلد نیستم :دی

نفس گفت...

الهی بگردم برای دستت و دلت و هر جات که داغونه!!!دست رو دلمون نذار که خونه ما داشتیم چارشنبه میرفتیم یه چیزی بخوریم سمت ستار خان منتها داشتیم از طرف آزادی میرفتیم دیدم تو میدون پره از اینایی که میگی تازه با این کلاهایی که میکشن رو صورتشون که نیمیدونم اسمش چیه.خدا وکیلی اونقدر فحششون دادیم که هیشکی رو تا حالا اینهمه مستفیظ نکرده بودیم.بر پدر مادر باعث و بانیش لعنت.
راستی یه سری به این آدرس که میگم بزن یه عکس جالب از رییس جمهور منتصب داره
www.nirvanah.blogfa.com

داداش بزرگه گفت...

سلام
خسته ام حتی از طنز .... مثل ناموس برده ها شدم انگار جلوی چشمام ناموسم رو بردن ... شوکه ام و حالم خوب نمیشه ... لعنت به این ثانیه های بی انتها...

سانیا گفت...

آزی من الان بعدا نوشتتو دیدم
عزیزم دستت چطوره ؟
ورم کرده ؟
مواظب باش دیگه تو رو خدا
ای بابا حالمو گرفتی با این بعدا نوشتت که

بهار گفت...

باور کن کامنت گذاشتن واست خیلی سخته... صد بار میزنم هی نمیشه... وگرنه من که هر روز ایجا تلپم .. به جون خودم راس میگم... حالم هم ایییی بد نیست.. عضقولانه هم نداریم چون حال و حوصله ی حاج اقا تعطیله یه مدته... منم راستش تحملم تموم شده... یه روز به مسائل روز ربطض میدم یه روز به فکر مشغولیهای همیشگیش... اما راستش یه دو سه هفته ایه که خیلی عوض شده ... اصصن دیگه لاو نمی ترکونه.... منم که حساسسسسس..... واسه اینه که یکم پکرم این روزا... همین فدات شم....

صبا گفت...

منم اعصابم خورد می شه این پشمکیا بهم گیر می دن ):
این جور وقتا باید به اعصابت مسلط باشی ولی. سعی کن دختر! انقدر زود عصبانی نشو

سانیا گفت...

سلام آزی
نیستی عزیزم؟
اومدم حالت رو بپرسم
مراقب خودت باش

صبا گفت...

وای دختر من تا به حال کسیو معتاد نکردم!!!!!!! )):

صبا گفت...

نه خیر خانوم شیطون بلا! اسم عطر ما سیکرته! لو نمی دیمش! D:

ارسال یک نظر