وقتی هر نفس میشه عین قفس ..
ارسال شده توسط
حاج خانومچه
|
در
۲۳:۴۳
|
1 دیدگاه
دسته بندی شد در
زنانه ها
شاهکار عکاس بانو
دیروز حاج خانومچه خیلی دلش گرفته بود، ینی عصابش انقد ت...ی بود تصمیم گرف فقط بره یه جا یکم قدم بزنه و به هیچ چیزو هیچ کس، هیچ فکری نکنه! ینی تازه به این نتیجه رسید که فک کردن به هیچی از همه چی بهتره! سر راهش کله ی ماشینو چرخوند و رفت یه جایی نگه داشت و کیفشو گذاش پشت صندلیشو و روشم یه پلاستیک گذاش (جهت رعایت مسائل ایمنی) بعدم دوربینشو برداشت و رفت... فقط دلش میخواس زیر بارون قدم بزنه، بارون خیلی تن شد، انقد که حاج خانومچه زیر بارون کاملن خیس شده بود و کلی لرزید اما داشت حسابی حال میکرد، انگاری داش رو ابرا پرواز میکرد، آزاد و راحت، بی خیال و بی فکر... تازه دیدم وقتی به هیچی فک نمیکنی چقدر آروم میشی و راحت...
راستی عکسایی هم گرفتش که یکیشو اینجا میذازه تا ببینین و کیف کنین! راستی یه چیز جالب که دیروز متوجهش نشد و الان موقع ریختن عکسا دیدش، این بود که لنز دوربین کثیف شده بوده و یه قسمتایی از عکساش تار شده... اینم یه چیز جالب!
پی نوشت 1: دیروز حاج خانومچه یه مطلبی رو شنید که مغزش نه تنها سوت کشید، بلکه پکیدش!!! یه خانومی تعریف میکنه که توی یه جایی با یه خانوم حدود سی سال آشنا شده که براش از خودشو همسرش قصه ای رو تعریف کرده که خالی از لطف نیس شومام بشنوین و مثه این حاجیه خانوم یکم مغزتون سیم پیچیش بهم بریزه... القصه، که یه روزی این خانومه با شووَرش که توی یه مهمونی بودن با یه خونواده یی آشنا میشن که اونام یه زن و شووَر بودن، کم کم خانومه میبینه که اون آقاهه (آقای اون خونواده) بهش چراغ سبز نشون میده، میاد به شووَرش میگه قضیه رو و میگه که خودشم بدش نمیاد از این قضیه، دستِ بر قضا، شووَرِ این خانومم میگه خانومشم با من همینطوره منم بدم نمیاد ازش.. خلاصه قضیه با پاسخ مثبت این خانوم به اون آقاهه و برعکسش شروع میشه و کم کم میفهمن که اون خانوم و آقا هم به همدیگه گفتن قضیه رو و تازه آغاز ماجرا که زن و شووَر به خونه ی اونا میرفتن با این تفاوت که این خانوم با اون آقا تو یه اتاق و شووَر این خانوم با زنِ اون آقا تو اتاقِ دیگه! تازه بعدشم برای هم از تجربیاتِ اون رابطه هم میگفت... بعد از گذشت چند وقتم دلشونو میزنه این رابطه و الانم رابطشونو قطع کردن و تازه این دو زن و شووَر رابطشون باهمدیگه بهتر از سابق شده...
حالا فک کنین تو همین دو قدمیمون این اتفاقا افتاده ها! نه تو فیلم تی وی یا حتی کشور دیگه! همینجا! تو همین مملکت شهید خیزمون! حالا حساب کار دست خودتون که آیا میخواین روابطتونو با شوورتون بهتر و عمیقتر!!! بشه یا خیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟
پی نوشت 2: یادتونه چند روزی بود که حاج خانومچه به شدت دچار فوبیای بدی شده بود؟! یکم بهتر شده و شبا بهتر میخوابه به استثنای دیشب و خواب مزخرفی که دیدش ولی کلن شبا داره بهتر و آرومتر میخوابه و کمتر به فکرو خیال فرو میره!
راستی عکسایی هم گرفتش که یکیشو اینجا میذازه تا ببینین و کیف کنین! راستی یه چیز جالب که دیروز متوجهش نشد و الان موقع ریختن عکسا دیدش، این بود که لنز دوربین کثیف شده بوده و یه قسمتایی از عکساش تار شده... اینم یه چیز جالب!
پی نوشت 1: دیروز حاج خانومچه یه مطلبی رو شنید که مغزش نه تنها سوت کشید، بلکه پکیدش!!! یه خانومی تعریف میکنه که توی یه جایی با یه خانوم حدود سی سال آشنا شده که براش از خودشو همسرش قصه ای رو تعریف کرده که خالی از لطف نیس شومام بشنوین و مثه این حاجیه خانوم یکم مغزتون سیم پیچیش بهم بریزه... القصه، که یه روزی این خانومه با شووَرش که توی یه مهمونی بودن با یه خونواده یی آشنا میشن که اونام یه زن و شووَر بودن، کم کم خانومه میبینه که اون آقاهه (آقای اون خونواده) بهش چراغ سبز نشون میده، میاد به شووَرش میگه قضیه رو و میگه که خودشم بدش نمیاد از این قضیه، دستِ بر قضا، شووَرِ این خانومم میگه خانومشم با من همینطوره منم بدم نمیاد ازش.. خلاصه قضیه با پاسخ مثبت این خانوم به اون آقاهه و برعکسش شروع میشه و کم کم میفهمن که اون خانوم و آقا هم به همدیگه گفتن قضیه رو و تازه آغاز ماجرا که زن و شووَر به خونه ی اونا میرفتن با این تفاوت که این خانوم با اون آقا تو یه اتاق و شووَر این خانوم با زنِ اون آقا تو اتاقِ دیگه! تازه بعدشم برای هم از تجربیاتِ اون رابطه هم میگفت... بعد از گذشت چند وقتم دلشونو میزنه این رابطه و الانم رابطشونو قطع کردن و تازه این دو زن و شووَر رابطشون باهمدیگه بهتر از سابق شده...
حالا فک کنین تو همین دو قدمیمون این اتفاقا افتاده ها! نه تو فیلم تی وی یا حتی کشور دیگه! همینجا! تو همین مملکت شهید خیزمون! حالا حساب کار دست خودتون که آیا میخواین روابطتونو با شوورتون بهتر و عمیقتر!!! بشه یا خیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟
پی نوشت 2: یادتونه چند روزی بود که حاج خانومچه به شدت دچار فوبیای بدی شده بود؟! یکم بهتر شده و شبا بهتر میخوابه به استثنای دیشب و خواب مزخرفی که دیدش ولی کلن شبا داره بهتر و آرومتر میخوابه و کمتر به فکرو خیال فرو میره!
1 بازخورد به : “وقتی هر نفس میشه عین قفس ..”
قسمت اول پستت که عالی بود
یه حس زنانه شیرین سر گشتگی ماااااااه
قسمت دومش هم چیییییییییییییییییییییییی ؟
ارسال یک نظر