خاله یا زن عمو؟؟ اونم از نوعِ گردالووو
ارسال شده توسط
حاج خانومچه
|
در
۲۲:۲۶
|
5 دیدگاه
دسته بندی شد در
خانوم والده حاجی
عشقولانه
راستش بقوله خودم از شوما چه پنهون که اون روزی که حاج خانومچه قرار بود بره کلاس ورزش، میکنه سه شمبه! نتونس بره به کلاسش برسه! حتمن میپرسین چرا؟! خب یه چیز کاملن واضحو مبرهنیه که الان براتون توضیح میدم، راستش از اون وختی که حاج خانومچه و حاجی عملیاته انتهاری والفجر مزدبج شونده رو انجام دادن، هنوز خاله خانومه گردالوی حاجی موفق به رویت این دو بزرگوار نشده بودن.. اولش یه چیز جالب براتون بگم که هیچ میدونستین که خاله ی حاجی، میشه زن عموی حاجی؟! خب میدونم بس که مغزتون کوچیکه نمیتونید خوب حلاجیش کنید بذارید واضح بگم خان عموی حاجی، شوهر خالشم هست! اِه! بازم نفهمیدید؟ خب دیگه برید یه عملِ بازِ عقل انجام بدین رفقای شریفه! دیگه عیبو ایراد از بنده ی حقیر نیس به مولا.. آقا داشتم میگفتم که اون شب ینی میکنه همون سه شمبه یی این زوجِ جوون به مناسبتِ تشریف فرمائیِ خاله خانومه گردالوی حاجی به منزل خانوم والدشون، تصمیم گرفتن که شب رو اونجا بگذرونن! آقا از شوما که پنهون نمیتونه باشه باور کنین که این حاج خانومچه اصلن قصدِ تمبلیو این صوبتا رو نداش خدایی نکرده ها! ماشالا به جونش که انقد اکتیویتش بالا رفته که بیستو چار ساعته در حاله فکر به ورزشه حالا البته کی عملی بشه خدا عالمه.. اولن که اون شب حاج خانومچه دچار نوعی سوکوت از نوعِ مطلقش گردیده بود که این باعثِ تعجب و ناراحتیِ حاجی شده بود! آخه دیگه ماشالا شوما همگی حاج خانومچه رو میشناسین دیگه یه پا شرو شیطونیه ماشالا! همین خودِ وجودِ مبارکش بسه واسه بهم ریختنِ یه گردان.. (به مولا این دفه دیگه اگه چشش بزنینو دوباره مریض پریض بشه با خودمو یه تیزی طرفینااااااااااااا!!!) خلاصه خانومی که شوما باشین این زوجِ جوون تشریف بردن خونه ی خانوم والده! از قضا عمو نیما و خاله مهتابم اونجا بودن، دیگه همگی دورِ هم یه شامی که کاملن مخصوصِ سالمندان بود خوردن.. (آخه راستش بازم از شوما پنهون نباشه که خانوم والده ی حاجی هم دست پختش بابِ طبعِ دندونِ حاج خانومچه س اما اون شب واسه مسن بودن خاله گردالوی حاجی و عموش مجبور شده بود از اون غذاهای سرخ شده و چرب و چیلی دُرُس نکنه! که باعثِ خالی موندنِ شیکمِ مبارکه حاج خانومچه شد!) حالا بماند که حاج خانومچه هم واسه اینکه یه خودی نشون بده تو سرو همسر رفتش تو آشپزخونه و شورو به شستنِ ظرفا کردا.. مطمئنم که خانوم والده و خاهر خانوم حاجی از تعجب شاخ درورده بودن آخه حاج خانومچه اهلِ این کارا نبوده تا حالا! خلاصه خانوم والده هم کلی تحویلشون گرفتو بعد از شستنِ ظرفا برای حاج خانومچه کلی توت فرنگی گذاشتو گف از هموناس که خیلی دوس داریاااااا.. (راسی یادم رفته بود بگم که در پی انجام کارهای ماینه فنی، خانوم والده یه شیشه ی بزرگ مربای توت فرنگی واسه حاج خانومچه فرستاده بود! آخه حاج خانومچه به نوعی فنِ پروپاقرصِ توت فرنگیه اصلن) اما از خاله گردالوی حاجی براتون بگم! تریفشو که خیلی شنیده بودش از قبل، اما واقعن به معنای واقعی یه فرشته ی مهربون! عشق! لُپالوووو! وای خدا انقد این لُپاش باحال بود که حد نداش (یاداوری میکنم که منو حاجی عاشقِ لُپیم! البته بیشتر حاجی! اصلن دلیلِ عاشق شدنشم نسبت به حاج خانومچه همون دوتا گولولییه که رو لپای لپالوی حاج خانومچه وجود داره_کاملن به زبونه خود حاجی بوداااا) آقا این خاله گردالوی حاجی انقدر اون شب همه رو خندوند و انقدر بامزه بود که حاج خانومچه یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شد اصلن خودِ فال این لاو و این صوبتا دیگه.. یه چن لحظه یی هم که خان عموی حاجی شورو به تریفه خاطراتشون از جنگ کرد (آخه این دوتا فرشته توی شهر جنگ زده یی زندگی میکنن که موقه ی جنگ، بیشترین فشار روی این شهرو آدماش بوده..) حاج خانومچه خیلی دلش میخاس اون شب یه موقعیتی پیش میومد که میرف کنار خان عمو مینشستو خان عمو براش از اون خاطراتش تریف میکرد و حاج خانومچه چشماشو میبیستو همون لحظه ها رو تصور میکرد (حاج خانومچه عاشقه شنیدنه خاطرات قدیمیِ مخصوصن از نوعِ جنگ.. اما از زبونِ آدمای عادی! نه اونایی که..) خلاصه که خانومی که شوما باشین مِثکه یکی از مقالاتِ خاله مهتابم توی استرالیا تایید شده و حالا احتمالن بهمراه عمو نیما بخان یه سفر به کشور رویاهای حاج خانومچه سفر کنن.. خدا از این سفرا و از این مقاله ها نصیبِ همگی ما محتاجانِ درمانده کنه... خلاصه دیروزم که همش به این گذشت که حاج خانومچه چه شخصیتی دارن (ینی این که چه شخصیتی دارنو این صوبتا منوط به یه مطالعه ی کاملن تحقیقاتیِ سرکار حاج خانومچه بودااا) خیلی جالب بود که همه ی مواردو خصوصیاتی که راجه به اون شخصیت نوشته بود مصداقِ بارزِ یکعدد حاج خانومچه بود.. حالا این مطلبو ورداشته فرستاده واسه حاجی، حاجی هم داره کلی قربون صدقش میره که "ای جانم! عزیزم تو هیستیِ منی!!" آخه اسمِ شخصیتِ حاج خانومچه هیستریک بود! البته اصلن فکر بد راجه بش نکنینا! خود حاج خانومچه فک میکرد آدمایِ هیستریک ینی آدمایی که خیلی عصبی و تِنشِن دارین اما متوجه شدن اصلن اینجوری نیس! اگه میخاین راجه به این شخصیت بیشتر بدونین اینجا رو بخونین پیلیز.. خلاصه این شد که از دیروز نامِ حاج خانومچه به هیستی تغییر نموده اس! ضمنِ اینکه مطلع باشید حاج خانومچه هفته ی آینده ی خیلی سختی خاهد داش! چرا؟ خب الان براتون میگم.. شمبه عصر باس بره یه کیلینیک واسه زیباتر نمودنه پوسته صورتش (عمل!!!!) حالا عمل که بمعنای رفتن زیر تیغِ جراحی نیس که، این جراحی مراحی قدیمی شده خاهر الان همه کارا رو با لیزر انجام میدن دیگه! مام فک کردیم که بد نیس بره یه دستی به سرو رویِ این صورته لطیفش بزنه.. یکشمبه غروب هم باس بره مطبه دندون پزشکی نامحترم واسه دندوناش! دوتا دندونش "ان دو" داره (ینی درمان ریشه! قابل توجه بعضیا! "چیه؟ میدونم الان میخاستی تیلیفونو بر داری زنگ بزنی به بعضی اصغر خانا بپرسی که "اِن دو" نَمَنَدی!؟" خب من کارتو راحت کردم خاهر!) یه دندونش باس پروتز بشه و خلاصه روکش میخاد چن تاشون.. دیگه حساب کنین این دختر در انتهای روزِ یکشمبه چیزی ازش باقی میمونه؟ نه والا! اصلن حالی به آدم میمونه نه بلا! (حالا بیا وسط..)
خبرهای داغِ امروز هم اینه که حاجی و حاج خانومچه دوباره صوبیه خاب موندنو ینی خاب که نموندن که! حاجی بیچاره خیلی دیشب خوب نتونسته بود بخابه واس خاطر اینکه خیلی گرم بود و بیخاب هم شده بودن نیز! واسه همینم صوب با زورِ کتک از جاشون بلن شدن! راسی میگم چقد خوبه که آدم وختی تو خابه نازه، یه حاجی داشته باشه که واسه دقایقی زیاد، فقط بشینه آهسته و آروم فقط نگاش کنه تو خاب! بعدشم که آدم یوهو از خاب بپره، دستای گرمشو دورِ کمرش حلقه کنه و انقد لوسش کنه، نازش کنه، بوسش کنه تا دوباره خابش ببره.. حسِ فوق العاده یی بود.. امروزم حالا قراره واسه ناهار برن خونه ی خانوم والده که دوباره خاله گردالو رو ببینن و عصری هم بعد از کلاسه حاجی اگه خدا بخاد برن خونه ی سیا و مانا اینا!

خبرهای داغِ امروز هم اینه که حاجی و حاج خانومچه دوباره صوبیه خاب موندنو ینی خاب که نموندن که! حاجی بیچاره خیلی دیشب خوب نتونسته بود بخابه واس خاطر اینکه خیلی گرم بود و بیخاب هم شده بودن نیز! واسه همینم صوب با زورِ کتک از جاشون بلن شدن! راسی میگم چقد خوبه که آدم وختی تو خابه نازه، یه حاجی داشته باشه که واسه دقایقی زیاد، فقط بشینه آهسته و آروم فقط نگاش کنه تو خاب! بعدشم که آدم یوهو از خاب بپره، دستای گرمشو دورِ کمرش حلقه کنه و انقد لوسش کنه، نازش کنه، بوسش کنه تا دوباره خابش ببره.. حسِ فوق العاده یی بود.. امروزم حالا قراره واسه ناهار برن خونه ی خانوم والده که دوباره خاله گردالو رو ببینن و عصری هم بعد از کلاسه حاجی اگه خدا بخاد برن خونه ی سیا و مانا اینا!

5 بازخورد به 'خاله یا زن عمو؟؟ اونم از نوعِ گردالووو'
سلام آزی جون
وای من عاشق این پستت شدم
خیلی خوشگل بووووووووووووووووووووود
هیستی من دوستت دارم
هیستی جون لیزر و ان دو و ورزش و ..خواهر نکنه به جای ستاد انتخابات داری می ری هالیوود ؟هان ؟ راستشو بگو
وای لپ
لپ دوست دارم بووووووووووووس
امروز و همیشه بهت خوش بگذره فراوون
راستی خیلی نازی خوشگلم امیدوارم دستای گرم و مهربون عشقت دورت باشه و تو تو بغل رویاهای شیرین بخوابی گلم
می بینم که خاله خانوم شوما رو پسندیده و کلی فان داشتی.. خوش گذشت؟
سلام عزیزم...
حالا هی تعریف کن دل ما رو بسوزون!
ببینم کجاتو میخوای لیزر کنی؟ عکس قبل از عملتو نشون بده ببینیم چقد تغییر میکنی؟ یالا بدووووووووو
قالبتم قشنگه ولی به اسم حاج خانومچه نمیاد اصلا :P
سلام آزی خودم چه طوری خواهر ؟
خوش گذشت جمعه ای ؟
قربونت برم می بینی چه برنامه ای داریم ما :)
آزی به نظرت نیاز دارم...اگه وقت کردی سر میزنی
دارم میرم بیرون
مواظب غنچه بهاری حاجی باشیا
بووووووووووووووووووووووووووووووووس
سلام به آزی جون جون جونم
خوشگل خودم
ا خوب نمی شه که تو فقط خوشگل حاجی باشی پس ما چی ؟مگه ما دل نداریم
آپ هم نکردی خوشگل
هیستی این روزا مثل این که خیلی سرت شلوغه
فقط شاد و سالم و سر حال باش تو قربونت برم که قوت قلبی
بوووووووووووووووووووس
ارسال یک نظر