اولین سالگرد نامزدی
دُرُس یادمه پارسال همین موقه ها بود که حاجی با مامانش درباره ی حاج خانومچه صوبت کرده بودو بلخره خانوم والدشم بعد از کلی تفحص رضایت داده بودن که برن منزلِ حاج خانومینا، دو روز قبل از اینا، ای دو زوجِ تازه خوشبخت رفتن یه حلقه ی خوشگل (آقا بهتون ایمان میدم از اونجایی که حاج خانومتون اصلن اهلِ طلا مَلا نیس وختی میگه یه حلقه یی خوشگله باس قبول کنین خوشگله چون بچه از هرچیزی خوشش نمیاد، یه جواهر کوچولو موچولو و ریزه اما زیبا) پیدا کردن که به سایزِ دستِ حاج خانومم میخورد (آخه دستای حاج خانومچه بر خلافِ خودِ سازمان گوشتش، خیلی ظریف مَریفن! واسه همینم پیدا کردنِ حلقه یی که به سایزِ انگشتش بخوره یکمی سخته! خلاصه حاجی حلقه رو برد خونشون تا امروز بیارن خونه ی حاج خانومچه اینا! فقط قرار بود یه معارفه ی ساده برگزار بشه بین خونواده ها، پس قرار شد خاهر خانومِ حاج خانوم، مامانو باباش حضور داشته باشن، از اون طرفم حاجی و خانوم والدشو عمه هانی که اون روزا فقط یه دخترِ خجالتی بنظر میرسید، بیان! خاهر خانومِ حاج خانوم که دستِ بر قضا بیش از یه مادر دوسش داره، از جمه ی هفته ی پیشش تدارک میدید که چیکار کنه، بعد از سالها، مدلِ خونه ی حاج خانومینا رو عوض کرد (البته اینو همراه خانومِ دیزاینر انجام داد)، هر چی لازم دیدن بگیرن، با حاج خانومچه رفتن خریدنو خلاصه همه چیز خیلی شیک و ایده آل پیش میرف) اون روز حاج خانوم از ذوقش اداره نرفته بود، بعد از ظهر که رف دمبالِ حاجی، باهم رفتن یکی از بهترین گل فروشی های تهرونو یه سبد فوق العاده شیک با لیلیومای صورتی و سفید و آلسترو گلای وحشییی که حاج خانومچه عاشقش خیلی طبیعی دُرُسش کردنو حاج خانومچه دیگه تو پوستِ خودشم نمیگنجید از خوشالی، قرار شد حاجی با خونوادش ساعتِ هشت خونه ی حاج خانومینا باشن! توی خونه ی حاج خانومینا همه چیز آماده بود، حاج خانوم بعد از گرفتنِ دوش، صد مدل لباس عوض کرد تا همه یه مدلی رو تایید کردنو همونو پوشیدش، موهاشو خشک کردو نشس که آرایش کنه که.. بعله، برقاشون رفت.. حالا نمیدونم یادتونه یا نه که پارسال وختی برقا میرفت یه دو ساعتی از اومدنش خبری نبود!! زودی به حاجی زنگ زدو با کلی ناراحتی شرح واقعه داد، حاجی مونده بود چیکار کنه، مامانش میگف میخای بعدن بریم، اما حاجی و حاج خانومچه نمیخاستن توی تصمیمشون لحظه یی وقفه بیوفته، ضمن اینکه از اون روز به مدت سه چار روز تعطیلیِ معروفِ خرداد بود، دیگه به هر نحوی بود، توی اون دو ساعت، حاجی خانوم والده و عمه هانی رو برده بود پارک (حالا فک کنین با تیپِ دومادی تو پارک چه صفایی داره!) خلاصه برقا اومدو حاج خانومچه در حالی که یه دستش خط چش بودو اون دستش به گوشی، به حاجی اطلاع داد که بیایین، برقا اومد! اون شب حاج خانومچه یکی از پر استرس ترین شبای عمرشو گذروند، خیلی سخت بود واسه اینکه همش دلهره داش و از اونورم که برقا رف دیگه حسابی قاطی کرده بود، اما اون شب با تمامی خوبیا و بدیاش گذش، خیلی قشنگ هم گذشت.. همه خوشحال از این وصلت به خابِ نازی فرو رفتن بغیر از حاج خانومچه.. نمیدونس باس چیکار کنه با این همه فکری که تو ذهنشه، دنیایی رو شورو کرده بود که آغاز قشنگترین روزش رو امشب با حاجی جشن گرفته بودن، خوشحال بود، سرمست، انگاری یه شیشه ابسُلوت گلابی خورده باشه، تلو تلو میخورد و بعضی وختا یواشکی میخندید.. صدای مامیشو خاهر خانومش از اتاقِ بغلی به گوش میرسید، داشتن پچ پچ کنان راجه بش حرف میزدند و ملوم بود اونام خوشحالن.. حاجی هم خابش نمیبرد، اونم خیلی خوشحال بود، یادمه برداشته بود اس مس زده بود که "دیگه از امشب شدی زنم!" و حاج خانومچه انگار بهش پیشناهادِ یه شیشه ی دیگه کرده باشن، ذوق مرگِ خدایی شد! میدونین کلن ازدواج یکی از شیرین ترین بخشای زندگیِ هر شخصیِ! اما مسئله یی که وجود داره اینه که بالاترین لذت مالِ اوناییِ که با عشقشون در کمالِ ناباوری ازدواج میکنن! و هیچ لذتی تو این دنیا بالاتر از این برای حاج خانومچه نبوده!
حالا از اون شب، یعنی دقیقن ساعتِ دهِ شب دوازدهِ خرداد تا الان، یه سالیِ که میگذره، پارسال واسه حاج خانومچه و حاجی یکی از قشنگ ترین سالای عمرشون بود، واسه اینکه نه تنها نامزد کردن، بلکه با صدایی بلند سرودِ باهم بودنشون برای همیشه رو به گوشِ خلق توی اسفند خوندن! حالا اونا نه تنها دو تا دوستِ صمیمی هستن، بلکه دو تا کفتر چاهیِ عاشق (فک کن!!!!!) (نیشتو ببند بچه)و از همه بالاتر یه زنو شوهرِ خوشبخ هستن! (به مولا اگه بفمم چشتون شورِ و دارین اینو میخونین من میدونم و شوما و همون چاقو ضامن داره!) حالا امشب قراره یه جشنِ کوچولویِ دوتایی کنارِ هم بگیرن! نمیگم کجا و چه جوری تا ..ونتون بسوزه! بس که نیومدین یه پیشناهاد بدین بگین چیکار کنیم واسه امروز!
آقا این یه تیکه کاملن خوصوصیه! بچه نخون! آهای با توئم! نخون جونِ مادرت! اصلن مالِ سنایِ شوما نیس به مولا نخون! آقا بابا پس فردا ننه ت پا میشه میاد اینجا رو تخته میکنه میگه آندر اِیتیِ اما خبر نداره که بابا ما از قبل خودمون گفتیم نخون جونِ مادرت!!! آقا اصلن این تیکه برای بالای شصت ساله.لطفن نخونیدش..با شومام خانومِ عزیز.. نخون دختر خانوم.. دِهَههههههههه! پیشدِهههههههه!!!!!!یکی جولوی چشای اون ورپریده رو بگیره..دههههه!!!!انگار اصلن متوجه نیست که نباس بخونه.
سخنی از زبونِ عروس خانوم در مدحِ ماه دامادشون: حاجی دُرُسته خیلی کمی و کاستی تو زندگیمون داشتیم و داریم، دُرُسته که خیلی اذیت کردمو میکنم (پس چی فک کردی! نخیر جونم دس بردار نیستم که نیستم!) اما تو با صبر و حوصله و عشقت تو این یه سال خیلی چیزا یاد دادی که هم من میدونم و هم خودت، دوستت دارم با تمامِ وجودم!

4 بازخورد به 'اولین سالگرد نامزدی'
ای جااااااااااااااااااااااااااانم....
مبااااااااااااااااااااااااااارکه!!
خیییییییییییییییییییلییییییییییییییی مبارکه حاج خانومی(آیکن گلدونه خوشحال)
حالا نمیگی؟ باشه منم دیگه هیچییییییییییییییی بهت نمی گم :P
بگو دیگه نامرد...
نمی گی؟
بگو..
نمی گی؟
نگو!!
با همون متن کوتاهی که در مورد اون شب نوشتی همه شادیها و هیجانات اون روز اومد جلوی چشمم... زندگیتون پر از صدای بال فرشته ها عزیزم....
می بوسمت و ازت ممنوم که تنهام نمی ذاری..
سلام آزی جونم
تندی اومدم بخونم پستت رو
آزی جونم مبارکه این روز خوشگل بر تو و حاجی
عزیزم عزیزم
چه عشقی بوده توی قلبت
اونجایی که گفتی نمی خوایم هیچ تاخیری باشه
یا جایی که گفتی آدم با عشقش ازدواج کنه
یا جایی که با شور و شوق رفتین و اون سبد گل رو خریدین
یا جایی که بعد از رفتن حاجی اینا خوشحال بودی و می خندیدی (قربون خنده هات)
یا جایی که اس ام اس حاجی اومده که گفته تو زنش شدی (وای بندری حرکات موزون رو انجام دادی دیگه نه ؟)
آزی جونم دل عاشقت همیشه شاد
لب عسلت پر از شور
آزی عشقت مبارک
می بوسمت عزیزم
امیدوارم تا همیشه خنده های تو و حاجی به گوش همه دنیا برسه
آمین
خدایا مواظب آزی و عشقش باش
آمین
واااای مبارکه من نمیدونستم که شماها تازه مزدوج شدین. الهی که همیشه همو دوست داشته باشین.یادت باشه زندگی خیلی بالا و پایین داره اما اگه همو دوست داشته باشین هیچوقت ازش عقب نمی اوفتین.عشقتتون مستدام باشه همیشه همیشه همیشه
ارسال یک نظر