از این لحظه های کشنده، از این ضجه های زننده، نجاتم بده
روزای روشن خداحافظ .. سرزمین من خداحافظ .. روزای خوبت بگو کجا رفت .. تو قصه ها رفت یا از اینجا رفت .. انگار که اینجا، هیشکی زنده نیست .. گریه فراوون، وقت خنده نیست .. گونه ها خیسه دلا پاییزه .. بارون قحطی از ابر میریزه .. همه عزادار سر به گریبون .. مردا سر دار زنا تو زندون .. انگار که شبه هر روز هفته .. از هر خونه ای عزیزی رفته .. همه با هم قهر همه از هم دور .. روزا مثل شب شبا سوت و کور .. نه تو آسمون نه رو زمینیم .. انگار که خوابیم کابوس می بینیم .. از زمین دوریم از زمان جدا .. حتی نمییام بیاد خدا .. روزا و شبا اینجور میگذرن .. هرجا که میخوان مارو میبرن .. آخه تا به کی آروم بشینیم .. حسرت بکشیم گریه ببینیم .. روزای خوبمون کجا رفت؟ لامصب دلم بدجوری گرفته، از دیروز که ویدئوی این دختر را دیدم، لحظه یی فکرِ چشماش از ذهنم بیرون نمیره، انگار تو اون نگاهِ آخرش خیلی حرفا واسه گفتن داشت و نگفته موند، خدایِ ما اون بالا شاهدِ ما همون جوونایی بودیم که تا همین یه ماه پیشا زده بودیم به رگِ بیخیالی! ما که با کسی کاری نداشتیم که! ما که به گرونیاشون، دَم نزدیم، ما که به گشتایِ ارشادشون، فریاد نزدیم، ما که به هیچی هم راضی بودیم، اما حالا همون هیچی رو هم ازمون گرفتن! خدایا پس کجایی؟ پس چرا به فریادِ ما نمیرسی؟ سناریوی مرگِ یکی از همین جوونای به ظاهر شادِ دیروز که امروز غرقِ در خونِ.. "دخترک به دوربین نگاه می کنه. یاد معلم تاریخم میوفتم که می گف این نگاهِ شیریِ که کمرش رو شیکستن. ولی در اون چشم، معصومیت میبینم. یکی به دختر می گه نترس! نترس! اگر ترسی بود پس چرا سر بر بالشتکی از شن گذاشته؟ پس چرا چکه های خون را می بینم؟ دوربین می چرخه. دخترک تلاشی نمیکنه. می دونه که گوله به قفسه سینه ش خورده. یکی بر سر خودش می زنه. میبینمو اشک وجودم رو میگیره. دختر حرکتی نداره. صدایی در پس زمینه فریاد میزنه دستتو اینجا فشار بده! فکر می کنم این صدا دوره، یاد زنجیر انسانی میوفتم که با شوق از تجرش تا راه آهن بود. هممون یادمونه! این دخترک، یکی از همون زنجیره بودآ! اما چقد اون خنده ها دوره. صورت دختر تغییر می کنه. چرا به نظرم این دختر وطنمه؟ چرا احساس می کنم نمی خواد چیزی بگه فقط داره نگاه می کنه. لحظه ی بعد احساس می کنم وجودم آتیش گرفته. چرا؟ قطرات خون رو که میبینم تنم میلرزه. دستهام میلرزه. یاد یه مشت احمقی میوفتم که برای حرفای جُمِه ی اون مرتیک گریه میکردن. صفحه تار شده. نمیدونم من گریه میکنم یا این فیلمِ تخیلیه، نفسم بالا نمیاد. نمی خوام نفس بکشم. برای چی قلب من باید بزنه ولی قلب اون نه؟ |
6 بازخورد به 'از این لحظه های کشنده، از این ضجه های زننده، نجاتم بده'
سلام آزی
خدای من
نمی دونم
وای آه
تو باید به جای اونم زندگی کنی
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه....
راستی ناشناس می زنم چون دیگه شناسما
خداروشکر که قلبت میزنه خدا رو شکر که داری نفس میکشی.
اینجا ایرانه عزیزم همه چی واقعیه اما واقعیتی که تا حالا پشت پرده بود.
aziiiiiiiiiiii.. man skype nasb kardam.. to videoye in dokhtare bichare ro dari?? halam bad shod vaghti dirooz shenidam.. vay khodaaaaaaa.... komak
سلام آزی جونم
خوبی جیگر ؟
آزی چرا صورتت رو خط خطی کردی
ببین اینا بخوان بگیرنت باز معلومیا :)
آزی حالت چطوره
حالت ؟
راستی آزی عکس نیکول کیدمن رو اون بالا بزار ببینیم میگیرنش یا نه :))))
حاج خانومچه جونی یه پست شیطونی بنویس دیگه دلم تنگ شده برات
وای نظرم ارسال شد
کانگرجولیشنز آن می یه عالمه
آزی جونم از صبح تو کار ارسال کامنتم برات :)))))))
وای این دفعه با یه بار ارسال شد
وااااااااااااااااااای
چه کارش کردی این شیطونکو
آزی جونم چطوره؟
ارسال یک نظر