سفر به ناکجا آباد دلت...
ارسال شده توسط
حاج خانومچه
|
در
۳:۵۳
|
دیدگاه شما
دسته بندی شد در
مسافرتی
از خدا پنهون نیس از شوما چه پنهون که حاج خانوم و عیال مربوطشون آخر هفته شونو در شمال بسر کردن که به اندازه ی تف ملا هم نمی ارزیدش..

نپرسین چرا چون گفتنی نیس که چه هم مسافرتیهایی داشتن این دو بدبخت آواره! اما یه شبشو که همون 5شمبه شب باشه خیلی حال کردن چون قبلش اسکای خورده بودن کنار ساحل و بدشم با اون دوس پولدارشون که مزدا 3 داش (میدونم هرکی که مزدا 3 داره که پول دار نیس! آخه این آقاهه حتی دوتا ایکس تیری هم داشت و چیزای دیگه! خب پس پولداره دیگه!) با یه اسمیرینف رد رفتن سه تایی تا چمستون توی غروب و شب که چه منظره یی بود....
هر سه تایی رو فضا بودن و مثل مروف که میگه:

"چی بگم بس که دل داغ داره امشب، خدایا این شبو صب نکن! فقط همینو میخواااااااااااااااام" 

ولی چنان عکاس باشی از دماغ همشون اورد
که صب روز بدش وقتی همه خاب بودن زن و شوهر جورو پلاسشونو جم کردن و راه افتادن به سگ دونی تهران!!!

اینم سفرنامه ی ما به ناکجا آبادمون...
پی نوشت: راستی در همین راستا حاج خانوم فک میکنه که موساکشو
توی ویلاهه جاگذاشته و الان بسی شاکیه

0 بازخورد به 'سفر به ناکجا آباد دلت...'
ارسال یک نظر