>

>

>

>

تو ماه منی که تو بارون رسیدی...

ارسال شده توسط حاج خانومچه | در ۲۲:۲۹ | 5 دیدگاه
دسته بندی شد در


یه چن روزی بود که حاج خانومچه ی ما یه عالمه تو عالم خودش بود و بقولی یه جور دیپ دپرشن کامل! خب راستیاتش خودشم نمیدونس چرا و حتا چون دلیلشم نمیدونس باس همین خاطر بود که نمیتونس خودش کمک کنه تا خوب شه! تا اینکه امروز صوبی که چشاشو باز کرد احساس کرد دیگه میخواد از این پیله یی که چن روزه دور خودش پیچیده در بیاد..راستی بهتون نگفته بودم که حاج خانومچه چن سال پیشا یه باری گذرش به روانپزشکو اینجور صوبتا افتاده بود (نه که خدایی نکرده فک کنین خل و چل شده بودا! نه! ماشالا هزار ال.لاه اکبر که این بچه تن لشش همیشه سالمه و چش همتون به کف پاش که اگه به مولا یه تار از موهاش کم شه من میدونم و شوما و یه چاقو ضامن دار!) خلاصه داشتیم میگفتیم که دکیه بهش گفته بود که تو برخلاف اینکه همه فک میکنن آدم بورون گرائی هستی، خیلی هم درون گرائی... خب راستیاتش اونوختا این دخمله که هنوز حاجی نشده بود که!!!
اونوخ نمیدونس که اصن منی این چی چی گرائی چی هستش!؟ فقت میدونس که خیلی تو خودشه و این صوبتا.... حالا به نظر شوما آدمِ چی چی گرائی هستین؟! و از کجا میدونین؟! کدومش اصن خوبه؟!
پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه بعد از رویارویی مدت دار با سرکار علیه خانوم والده ی حاجیشون و بعد از رسوندن ایشون بهمراه حاجی به منزل! تنهائی زیر بارون وختی که شیشه های ماشینو تا ته داده بود پایین ...
"توو بارون که رفتی، دل جاده پژمرد..."
اااااااااااااه! چه مرگش شده بود خدا میدونه! مثه عاشقای دلشکسه! (اما آخه دلشکسه نبود که این سگمصب به مولا!!! دیگه چی میخواس؟! یه حاجی گوش به فرمان!؟ که داره قربونش برم! یه زندگی بی درد؟! که به مولا داره اونم از نوع توپش!... شایدم دلش یه خونه واسه خودشو حاجی میخواس؟! شایدم دلش از این بلاتکلیفی موندن و رفتن پر بود؟! خدا میدونه) شایدم باس خاطر این بود که هیشکی نمیاد این بلاگشو بخونه بدبخت دپرس شده رفته دیگه! چیکا میشه کرد آخه!؟ شومام که نمیاین اینجا دو کلوم باش حرف بزنین از دلش دربیارین...
اما بجای همتون (ک..تون بسوزه!) حاج آقای نازنینشون از دیروز انقد ناز این نازبانو رو کشید که بیا و ببین! اصن دقت کردی!؟ هر چی نازت بیشتر باشه، خریداریشم از طرف حاجی بیشتر میشه! (فداش بشم من!!!)


5 بازخورد به 'تو ماه منی که تو بارون رسیدی...'
Anonymous گفت...

چی میتونم بگم؟! همیشه بارون همه ی آدما رو اینجوری میکنه...

پیتی گفت...

salam azi joon, merc ke inghadr behem energy midi... rastesh yeki az dalayele asli deppress boodanam hamin pesarake.. ye khoorde bi marefat shode jadidan... tavajohesh behem kam shode.. kheily ghosse daram... are salon gereftim.. vase aroosi vase aghd ke ehtemalan mirim mahzar.. kharidaye pesarak anjam shode kharidaye man hamash moonde.. montazeram mamanam ishallah jome az safar bargarde.. ta khoda chi bekhad.. man be komake doostam khob kheily niaz daram chon khahar nadaram..merc ke be yadami

حاج خانومچه گفت...

مرسی پیتی عزیزم که بهم سر زدی! مرسی!
اما یادت باشه که ما همیشه میتونیم مثه دوتا خاهر خوب بهم کمک کنیم و ایده بدیم

پیتی گفت...

»رسی عزیزم.. آره دیگه کم کم باید برم.. پسرک خوشبختانه خونه داره و مستاجر توشه.. اونا آخر خرداد می رن و ما باید تمیزکاری کنیم.. خرید جهیزیه هم خرده ریزا انجام شده بقیه رو گذاشتیم برای وقتی که خونه آماده شد.. البته تا خدا نخواد نمی شه قدم از قدم بداشت.. ان شا الله...

پیتی گفت...

سلام آزی جون.. می بینم که خیلی فعالی...:)))
آره عزیزم درست حدس زدی سر صبح کلی کار سرم ریخته بود دیر به وبلاگم سر زدم.. من 5 شنبه ها تا ظهر سرکارم..

ارسال یک نظر