>

>

>

>

خوابهای آشفته

ارسال شده توسط حاج خانومچه | در ۱:۱۵ | 5 دیدگاه
دسته بندی شد در


دوربین میاد روی حاج خانومچه..

دقیقن وسطِ اتاق دراز کشیده و از خنکای بادِ کولر، رفته زیرِ لاحاف و داره گُلد ماینر (Gold Miner) بازی میکنه، این تنها سرگرمییی شده براش برای فرو رفتن در افکارِ روزمره ش! چون فقط در این حالته که خیلی خیلی میتونه تمرکز داشته باشه! حاجی روی تخت خابیده با شوخی و خنده ازش میخاد که یه ساعت دیگه بیدارش کنه، حاج خانومچه هنوز تو فکره.. دُرُست یکمی اونطرفترش تی وی روشنه و داره صفه ی ثابتِ بی بی سی رو نشون میده که روش نوشته دیگه بی بی سی در این ماهواره برنامه یی نداره، اما خدا رو شکر هنوز صدا هست! سرخوش از شنیدنِ اخبارِ به روز بدور از هیاهوی بیرون به فکر فرو میره.. یادِ روزِ پنشمبه میوفته که بهمراه حاجی و دوستاش رفته بودن توپخونه واسه عزا داری، سرتاپا مشکی پوش، یادِ لحظه یی در حالِ برگشت میوفته که تا عمر داره اون صحنه یادش نمیره، خیابونِ ابوسعید، حاج خانومچه تنها خاطره یی که از این خیابون داره، شبای عاشورای حسینیه که دس تو دستِ حاجی میرفتن اونجا و همراهِ عزادارانِ حسینی، اشک میریختن! اما اون روز، میکنه همون پنشمبه یی، ابوسعید یه عاشورای دیگه بود، یه دسته ی عزاداریِ دیگه! یه عالمه ریشو پشمو روی موتوراشون، پیرناشون رو شلوار برای پوشوندنِ باتوناشون، اما یه عده دیگه از راه رسیدن، اونام رو موتور، اما یه چیزایی تو دستشونه، گِلِیز (GELEYZ) (دوستِ حاجی) میگه نگاشون کنید بچه ها! کِلاشِ! اما کلاش چیه هست اصلن!؟ حاج خانومچه یکمی فکر میکنه! حاجی میفهمه که دخترِ بیچاره از این چیزا سر در نمیاره، رو میکنه و بهش میگه کلاشینکفه! اینو یه جایی شنیده و میدونه یه نوع تفنگه! موتور سوارا حالا دیگه ازشون خیلی دور شدن.. حاج خانومچه هیچوخ اون صحنه تو ابوسعید رو فراموش نمیکنه! دوباره چشماشو میبنده! هنوز قیافه هاشونو به یاد داره، جمعه، آخ! یادمه جمعه و اشکای اون ابلهانی که به یه مشت اراجیف میریخت .. حالش از آدما بهم خورد، انگاری روی پرده ی سینماس روزِ شمبه! همون شمبه یی که تهران به خاکو خون کشیده شد.. دست تو دستِ حاجی رفته بودن میدون توحید، دوستای حاجی یه سریشون رفتن بالا و یه سریشونم موندن پیششون، همه باهم فریاد میزدن بر خلافِ همه ی راه پیماییایی که تو هفته ی پیش تو سوکوت داشتن! فریاد.. فرار.. صدای مهیبی شنیده میشد.. از اون دورا یه سری دود سیاه.. ماشالله قربونِ جماعتِ هم تبارِ خودم که خدایِ ساختنِ شایعه ن! یکی میگف پمپِ بنزین آتیش زدن، اون یکی میگف نه بابا اتوبوس آتیش زدن! حاجی یوهو فریاد میزنه بدووووووووووو .. حاج خانومچه با تمامِ قوا میدوئه! حاجی کلافه س! انگاری نگرانِ حاج خانومچه س.. ازش میخاد که بره جولو نشاط کنارِ ماشین بایسته تا حاجی بتونه با خیالِ راحت طغیان کنه .. حاج خانومچه مثه همیشه اول کمی بحث، اما بعد قانع میشه.. تو همین افکارِ.. یوهو صدایِ بی بی سی اونو به خودش میاره، با شنیدن اسمِ ندا سلطان پا میشه میشینه، دارن با به گفته ی خودشون "نامزد"ِ ندا صحبت میکنن، همون حرفایی که همه میدونیم، اینکه چن سالش بوده و چرا اونجا رفته بود و .. فقط میگه پزشکی قانونی گفته بوده که انگار چن تا از اعضاشو از جمله استخوونِ رونشو باید اهدا کنن، بدونِ اینکه بگن به کی و چی.. اینجا متنِ کاملش هست.. اما نه تو صداش غمی حس میشه، نه بغضی... نصفه های شب شایدم نزدیکای صوبه، حاج خانومچه خاب میبینه.. انگار خودش جایِ اون دخترکِ بیچاره س، مثه این فیلما شده خابش، دوربین زوم کرده رو مامانش، صحنه ی کاراش خیلی آشناس، درست مثه مرگِ داداش نادرِه، انقد خودشو میزنه که از هوش میره و میبرنش بازم سی سی یو! بابا.. آخ پیرمردِ بیچاره، رفته رو تختِ دخترک نشسته دستاش میلرزه اما هنوز داره سیگار میکشه.. نمیتونه گریه کنه، شاید هنوز باور نکرده، از شدتِ بغض و ناباوری شاید، صورتش تمامن قرمز شده.. دوربین بازم میچرخه، میره رو خاهر خانوم، داره خودشو میزنه، جیغ میزنه، از حال میره.. دیگه کسی اونجا نیس، میره تو بالکن، کنارِ گلدونای نازِ مامان، حاجی اونجا نشسته.. نمیتونم این صحنه رو دوباره یادم بیارم.. حتا نمیتونم بهش فکر کنم.. حاجی داره پر پر میزنه.. آروم داره گریه میکنه و لباش قرمزتر و ملتهب تر از همیشه داره میلرزه.. اشکاش بی امون میریزن رو گونه هاش.. حاج خانومچه میخاد بغلش کنه و بهش بگه عزیزم، چرا گریه میکنی؟ اما دستاش.. دستاش قدرتِ بغل کردنشو ندارن.. حاجی های های گریه میکنه.. قلبش، انگاری قلبش میگیره.. لحظه یی آروم دستشو به قلبش فشار میده و بغضش انگاری تازه میترکه و فریاد میزنــــــــــــــــــــــــــــه "آزیییییییییییییییییمو میخاااااااااااااااااااااااااااااام"

پامیشم.. عرق کردم.. سریع دستای حاجی رو میگیرم.. هنوز خابِ.. من خیسِ عرقم.. اشکام هنوز رو گونه هامه..... میخابم تا بیدارش نکنم.. اما چه خوب که فریاد زد تا از خاب بپرم، وگرنه فک کنم همونجا تو خاب مرده بودم.. صوب میشه.. پا میشم اما نمیتونم بهش بگم چی به من گذشته.. حالم تا ساعتهای اولیه خرابه هنوز.. میترسم.. دلم نمیخاد زندگیمو، عشقمو، خونواده ی کوچیکمونو از دس بدم و همین آرزو رو برای همه دارم..

پی نوشت مخصوص سانی جونم: لینک اصلاح شد خاهر!


5 بازخورد به 'خوابهای آشفته'
piti گفت...

bemiram elahi vase khanevade haee ke beham rikht.. va vase ti ke khabesh injoori ashoftat kard.. khoda jame koochike asheghunatoono be ham nazane. khoda be mamanet sabr bede vase dadash naderet.. khoda komakemoon kone..

نفس گفت...

نبینم خواب بد ببینی.ایشالا تو هم زود زود حالت خوب میشه.خوب مثل قبلنا

صبا گفت...

سلام
این پستت تموم تنمو مور مور کرد دختر!
آره ندا هم یکی بود مثه تو... مثه من |:
یه چیزی... اسمی که واسه خودتون گذاشتین: "حاج خانومچه و حاجی" به نظرم خیلی خشنه! ((: ولی... ولی نوشته هات لطیفن (:

سانیا گفت...

سلام آزی خوشگلم
چرا پست جدید ننوشتی گلم ؟
دلم می خواد
یدونه ریز کوچولو بنویس دیگه
مراقب خودتم باش نیکول جون :دی

سانیا گفت...

وای آزی به جون خودم واست یه کامنت کامل نوشته بودم برای این پستت گفت ارسال شد راجع به بربری و این صوبتا
کوش پس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نگو پریده که خودمو می کشم

آزی به جون خودم بری شهید شی خودم شهیدت می کنم :دی
مراقب خودت باش دختر
آخرش من از دست تو میمیرم عکس منم پخش می کنن تو هم غصه می خوری یا این که نه می شینی بندری میرخصی؟؟؟؟؟؟ آره ؟ ای ورپریده :دی

ارسال یک نظر