>

>

>

>

غنچه ی شکفته ی بهاری

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , , | 17 دیدگاه

دیشب خیلی خوبو آروم گذشت و حاج خانومچه (با اینکه یه عالمه فکرش خرابه مامی و باباشه) اما در کنار حاجیشون یه خابه راحت داش که حاضر نیس هیچی تو این دنیا این راحتیه خیالو آرامششونو ازشون بگیره confused smileys... راسی؟ هیچی میدونستین حاج خانومچهه غنچه تشریف داره؟؟؟ القصه...

مکان: ماشین، زمان: همین صوبیه که داشتن میرفتن اداره، حاجی پشت فرمون و حاج خانومچه در حالیکه چشماش بازه اما هنوز مغرش خابه... حاجی میگه: حاج خانوم؟! هیچ میدونستی که برام مثه غنچه ی شکفته شده ی بهار میمونیییییییییییی... اونوخ حاج خانومچه که انگار تازه از خاب پریده با کمی ناز اونم از نوع خرکیش میگه: با این قیافه ی پف آلود و خابالوده سر صوبم؟؟؟؟؟؟؟ (اونوخ دلش داش غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنج میرفتا)

پی نوشت اول: راسی خوبه حاجی اینجا رو نمیخونه ها! آبروم رفته بود اساســـــــــــــــــــی

پی نوشت دوم: این عکسم، از عکسای عیده که احساس کردم دوس دارم بذارمش اینجا خب! (همینجوری بی دلیل!)



غنچه ی شکفته ی بهاری

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , , | 17 دیدگاه

دیشب خیلی خوبو آروم گذشت و حاج خانومچه (با اینکه یه عالمه فکرش خرابه مامی و باباشه) اما در کنار حاجیشون یه خابه راحت داش که حاضر نیس هیچی تو این دنیا این راحتیه خیالو آرامششونو ازشون بگیره confused smileys... راسی؟ هیچی میدونستین حاج خانومچهه غنچه تشریف داره؟؟؟ القصه...

مکان: ماشین، زمان: همین صوبیه که داشتن میرفتن اداره، حاجی پشت فرمون و حاج خانومچه در حالیکه چشماش بازه اما هنوز مغرش خابه... حاجی میگه: حاج خانوم؟! هیچ میدونستی که برام مثه غنچه ی شکفته شده ی بهار میمونیییییییییییی... اونوخ حاج خانومچه که انگار تازه از خاب پریده با کمی ناز اونم از نوع خرکیش میگه: با این قیافه ی پف آلود و خابالوده سر صوبم؟؟؟؟؟؟؟ (اونوخ دلش داش غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنج میرفتا)

پی نوشت اول: راسی خوبه حاجی اینجا رو نمیخونه ها! آبروم رفته بود اساســـــــــــــــــــی

پی نوشت دوم: این عکسم، از عکسای عیده که احساس کردم دوس دارم بذارمش اینجا خب! (همینجوری بی دلیل!)



چقد این سادگیمو دوس داره خدااااااا

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 1 دیدگاه

راستی دل آدما چقد میتونه کوچولو باشه که با کوچکترین چیزی شاد بشه و قهقه خندش تا اون سر دنیام برسه و با یه چیز کوچیک ناراحت و غمگین که اشکاش دنیایی رو غرق کنه! دله آدم میتونه چقد ساده باشه که محالترین چیزا باور کنه و برای خودش یه رویا بسازه ... 
اینا رو گفتم که به ماجرای دیروز حاج خانومچه اینا برسیم! میدونید که حاج خانومچه پریشب یه سیب (میوه ی ممنوعه!! کنایه از کار بد!) از همون درشت خوش مزه هاش بودا از همونا ورداشت بخوره که با اولین گازش حاجی از بهشت انداختش بیرون! خلاصه که دیروز از صوبش به منت کشی و از این صوبتا گذش (خیله خوب! قبوله حاج خانومچه شووَر ذلیله! اصن به شما چه؟! اگه شومام یه قند عسلی گیرتون میومد همین کارو میکردین دیگه!) حالا داشتم میگفتم که خانومی که شوما باشین دیروز بلخره مراسم آشتی کنون تو ... کجا فک میکنین؟ خب ملومه دیگه! بابا نشنیدین میگن ساله دو هزار و نه ییم و چه میدونم ساله تکنولوژی و از این صوبتا؟! خب همینه دیگه! مراحل پروسه ی منت کشی در منطقه ی معروفه ایمیل اونم از نوع جی.میل انجام پذیرفت! و وختی حاج خانومچه این مرحله رو برد رف واسه فینال که توی منطقه یی بنامه اسکایپ برگذار میشد شرکت کنه... خلاصه دیگه تمومو کمول (لاتیه تمامو کماله!) آشتیشون دادیم رف پی کار خودش!
حالا دیروز حاج خانومچه جهت پاره یی خود شیرینی رفتن دم کلاس زبانه حاجی، تا نصفه راهم رفتن سمته خونه ی حاجی که حاجی یوهو پرید و گف که بریم سکه ها رو بفروشیم؟! حالا این سکه ها قضیه ش چیه؟! از شوما چه پنهون که از وختی که حاجی و حاج خانومشون تصمیم به با هم بودن (ینی همون ازدباج گرفتنو جدی شدن و این صوبتا دیگه!) گرفتن، طبقه پیشنهاد یکی از دوستانشون مانا خانوم (خانومه سیا = زن سیا – بابا یارو پسره اسمش سیاوشه بهش میگن سیا) رفتن هر چی پول دروردن سکه خریدن واسه پس انداز! فک کن تو گرونیه سکه هف هش ده تایی میخریدن (البته بعضی وختا که پول زیاد داشتنا نه همیشه) حتا موقع عقدشون (همین چن وخ پیشا = قبل از عید) هر کی اومده بود سر عقد براشون سکه اوروده بودو حتا حاجی هم برای اینکه حاله بعضیا رو بگیره تمومیه مهریه ی حاج خانومچه رو که همش چندین تا سکه بودو سر عقد بهش تقدیم کرد! (پس چی فک کردین؟ ما نقدی کار میکنیم با این حاجی! تا حساب کار دستشون بیاد!) خلاصه این زوج خوشبخته ما با یه عالمه سکه رو دستشون با بالا رفتنه هزار تومنیه قیمت سکه ذوق میکردن (ولی عرضه ی سود کردن ینی فروشه سکه ها رو نداشتن!) و با پایین اومدنش مانای بدبختو فوش میدادن!
تا اینکه بلخره دیشب طی یه پیشنهاده کاملن بی شرمانه توسط حاجی عزم بر فوروش سکه ها کردن و طی یه اقدام غیر منتظره یی سکه ها رو فوروختن...
حالا دیشب توی خونه ی حاج خانومچه اینا توی اتاقه مامی:
حاج خانومچه: مامی؟! میشه عق.دنامه و شناسنامم رو بدی فردا صوب میخامش..
مامی (با تعجب – آخه همه ی سکه های ذوکور پیش مامی بودن و عصری حاج خانومچه رف ازش گرف! آخه مامی یه جورایی گا.و صند.وقه همه س!):: میخای چیکار؟ (فک کنم بیچاره فک کرده وختی همه ی سکه ها و حالا هم عق.دنامه و شناسناممو میخام ینی میخام دور از جون طلاخ بگیرم!)
حاج خانومچه: میخام طلاخ بگیرم (آیکونه حاج خانومچه ی دیو صفت!)
:: ینی چی دختر؟! این چه حرفیه؟ (با اخمو ناراحتی!)
: نه بابا مامی چقد ساده یی تو! میخاییم بریم از این وامای ازدباج بگیریم بذاریم رو پول خونه یه جای گنده تر بگیریم
:: آفرین دختر خوب! پس بیا اینم شناسنامتو عق.دنامت

صوب توی ماشین حاج خانومچه رو به حاجی کرده و میگه: ینی ما پول دار شدیم الان؟ حاجی در حالی که یه عالمه از خنگیه این دختر عصبانی شده میگه: خیلییییییییییییییییی
آخ که چقد این دختر ساده دلو شیرین مغزهههههههههههه!



چقد این سادگیمو دوس داره خدااااااا

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 1 دیدگاه

راستی دل آدما چقد میتونه کوچولو باشه که با کوچکترین چیزی شاد بشه و قهقه خندش تا اون سر دنیام برسه و با یه چیز کوچیک ناراحت و غمگین که اشکاش دنیایی رو غرق کنه! دله آدم میتونه چقد ساده باشه که محالترین چیزا باور کنه و برای خودش یه رویا بسازه ... 
اینا رو گفتم که به ماجرای دیروز حاج خانومچه اینا برسیم! میدونید که حاج خانومچه پریشب یه سیب (میوه ی ممنوعه!! کنایه از کار بد!) از همون درشت خوش مزه هاش بودا از همونا ورداشت بخوره که با اولین گازش حاجی از بهشت انداختش بیرون! خلاصه که دیروز از صوبش به منت کشی و از این صوبتا گذش (خیله خوب! قبوله حاج خانومچه شووَر ذلیله! اصن به شما چه؟! اگه شومام یه قند عسلی گیرتون میومد همین کارو میکردین دیگه!) حالا داشتم میگفتم که خانومی که شوما باشین دیروز بلخره مراسم آشتی کنون تو ... کجا فک میکنین؟ خب ملومه دیگه! بابا نشنیدین میگن ساله دو هزار و نه ییم و چه میدونم ساله تکنولوژی و از این صوبتا؟! خب همینه دیگه! مراحل پروسه ی منت کشی در منطقه ی معروفه ایمیل اونم از نوع جی.میل انجام پذیرفت! و وختی حاج خانومچه این مرحله رو برد رف واسه فینال که توی منطقه یی بنامه اسکایپ برگذار میشد شرکت کنه... خلاصه دیگه تمومو کمول (لاتیه تمامو کماله!) آشتیشون دادیم رف پی کار خودش!
حالا دیروز حاج خانومچه جهت پاره یی خود شیرینی رفتن دم کلاس زبانه حاجی، تا نصفه راهم رفتن سمته خونه ی حاجی که حاجی یوهو پرید و گف که بریم سکه ها رو بفروشیم؟! حالا این سکه ها قضیه ش چیه؟! از شوما چه پنهون که از وختی که حاجی و حاج خانومشون تصمیم به با هم بودن (ینی همون ازدباج گرفتنو جدی شدن و این صوبتا دیگه!) گرفتن، طبقه پیشنهاد یکی از دوستانشون مانا خانوم (خانومه سیا = زن سیا – بابا یارو پسره اسمش سیاوشه بهش میگن سیا) رفتن هر چی پول دروردن سکه خریدن واسه پس انداز! فک کن تو گرونیه سکه هف هش ده تایی میخریدن (البته بعضی وختا که پول زیاد داشتنا نه همیشه) حتا موقع عقدشون (همین چن وخ پیشا = قبل از عید) هر کی اومده بود سر عقد براشون سکه اوروده بودو حتا حاجی هم برای اینکه حاله بعضیا رو بگیره تمومیه مهریه ی حاج خانومچه رو که همش چندین تا سکه بودو سر عقد بهش تقدیم کرد! (پس چی فک کردین؟ ما نقدی کار میکنیم با این حاجی! تا حساب کار دستشون بیاد!) خلاصه این زوج خوشبخته ما با یه عالمه سکه رو دستشون با بالا رفتنه هزار تومنیه قیمت سکه ذوق میکردن (ولی عرضه ی سود کردن ینی فروشه سکه ها رو نداشتن!) و با پایین اومدنش مانای بدبختو فوش میدادن!
تا اینکه بلخره دیشب طی یه پیشنهاده کاملن بی شرمانه توسط حاجی عزم بر فوروش سکه ها کردن و طی یه اقدام غیر منتظره یی سکه ها رو فوروختن...
حالا دیشب توی خونه ی حاج خانومچه اینا توی اتاقه مامی:
حاج خانومچه: مامی؟! میشه عق.دنامه و شناسنامم رو بدی فردا صوب میخامش..
مامی (با تعجب – آخه همه ی سکه های ذوکور پیش مامی بودن و عصری حاج خانومچه رف ازش گرف! آخه مامی یه جورایی گا.و صند.وقه همه س!):: میخای چیکار؟ (فک کنم بیچاره فک کرده وختی همه ی سکه ها و حالا هم عق.دنامه و شناسناممو میخام ینی میخام دور از جون طلاخ بگیرم!)
حاج خانومچه: میخام طلاخ بگیرم (آیکونه حاج خانومچه ی دیو صفت!)
:: ینی چی دختر؟! این چه حرفیه؟ (با اخمو ناراحتی!)
: نه بابا مامی چقد ساده یی تو! میخاییم بریم از این وامای ازدباج بگیریم بذاریم رو پول خونه یه جای گنده تر بگیریم
:: آفرین دختر خوب! پس بیا اینم شناسنامتو عق.دنامت

صوب توی ماشین حاج خانومچه رو به حاجی کرده و میگه: ینی ما پول دار شدیم الان؟ حاجی در حالی که یه عالمه از خنگیه این دختر عصبانی شده میگه: خیلییییییییییییییییی
آخ که چقد این دختر ساده دلو شیرین مغزهههههههههههه!



شام مهتاب

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 11 دیدگاه


دیشب حاج خانومچه در پی دانلود یه سری فیلم از خدا بده برکت اینترنت فوق سرعته نور اداره جان!!! نشستو فیلمه ز.ن د.و.م رو دید... راستش نمیدونم چش شده بود (آخه مگه یادتون رفته که همین دیروز عصریه بود که هوسه مست کردن و رقصیدن به سرش زده بود؟؟؟) خلاصه حالا آقا فیلمو گذاشته و هق هق داره گریه میکنه مخصوصن اون قسمتش که بهرام (ف.ر.و.ت.ن!) توی بالکن خونش داره به یاد مهتابش (ن.ی.ک.ی ک.ر.ی.م.ی) بعد از سالها این آهنگه د.ا.ر.ی.و.ش (همینی که بالا نوشتمو میگم دیگه!) گوش میکنه ... حالا این حاج خانومه هم فیلش یاد هندوستان کرده و مثه فیلم هندی زده زیر گریه، نیس آخه حاجی هم بقول خودش که تو اس.ام.اسش زده بود بیزیه الان دیگه حاج خانومچه هم یه دل سیر گریه کرد (چون میدونس اگه حاجی آزاد بود و زنگ میزد و میفهمید گریه کرده پدرشو در میاورد) خلاصه حاج خانومچه هم که هرگز اهل د.ا.ر.ی.و.شو آهنگاش نبوده و به لطف حاجی این آلبوم آخریه داریوشو فقط هر از گاهی تو ماشین گوش داده یهو یادش افتاد که همین چن وخ پیشا حاجی لپ تاپو برده بود خونه و از کامپیوترش ف.و.ل آ.ل.ب.و.مه د.ا.ر.ی.و.ش ریخته بود حالا بدبخت نمیدونس بین اون همه فولدر چجوری این آهنگو پیدا کنه! پر حرفی نکرده باشم بلخره پیدا کرد و هدفونو گذاشت تو گوشش و لپتاپم بغلش توی تخت انقد این آهنگو گوش کرد و اشک ریخت تا بلخره منم نفهمیدم که کی خابش برد... 
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی ... عجب شاخه گل وار به پایم شکستی 
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ... که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی ... خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من ... شکُفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب ... تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب 
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی ... تو یک جمع عاشق، تو صادقترینی 
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت ... به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب ... که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم ... تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبرداری یا نه ... هنوز شور عشقو به سر داری یا نه

پی نوشت: راستی اینم وبلاگه مربوط به فیلمه س: http://zanedovom.blogfa.com



شام مهتاب

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 11 دیدگاه


دیشب حاج خانومچه در پی دانلود یه سری فیلم از خدا بده برکت اینترنت فوق سرعته نور اداره جان!!! نشستو فیلمه ز.ن د.و.م رو دید... راستش نمیدونم چش شده بود (آخه مگه یادتون رفته که همین دیروز عصریه بود که هوسه مست کردن و رقصیدن به سرش زده بود؟؟؟) خلاصه حالا آقا فیلمو گذاشته و هق هق داره گریه میکنه مخصوصن اون قسمتش که بهرام (ف.ر.و.ت.ن!) توی بالکن خونش داره به یاد مهتابش (ن.ی.ک.ی ک.ر.ی.م.ی) بعد از سالها این آهنگه د.ا.ر.ی.و.ش (همینی که بالا نوشتمو میگم دیگه!) گوش میکنه ... حالا این حاج خانومه هم فیلش یاد هندوستان کرده و مثه فیلم هندی زده زیر گریه، نیس آخه حاجی هم بقول خودش که تو اس.ام.اسش زده بود بیزیه الان دیگه حاج خانومچه هم یه دل سیر گریه کرد (چون میدونس اگه حاجی آزاد بود و زنگ میزد و میفهمید گریه کرده پدرشو در میاورد) خلاصه حاج خانومچه هم که هرگز اهل د.ا.ر.ی.و.شو آهنگاش نبوده و به لطف حاجی این آلبوم آخریه داریوشو فقط هر از گاهی تو ماشین گوش داده یهو یادش افتاد که همین چن وخ پیشا حاجی لپ تاپو برده بود خونه و از کامپیوترش ف.و.ل آ.ل.ب.و.مه د.ا.ر.ی.و.ش ریخته بود حالا بدبخت نمیدونس بین اون همه فولدر چجوری این آهنگو پیدا کنه! پر حرفی نکرده باشم بلخره پیدا کرد و هدفونو گذاشت تو گوشش و لپتاپم بغلش توی تخت انقد این آهنگو گوش کرد و اشک ریخت تا بلخره منم نفهمیدم که کی خابش برد... 
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی ... عجب شاخه گل وار به پایم شکستی 
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ... که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی ... خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من ... شکُفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب ... تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب 
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی ... تو یک جمع عاشق، تو صادقترینی 
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت ... به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب ... که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم ... تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبرداری یا نه ... هنوز شور عشقو به سر داری یا نه

پی نوشت: راستی اینم وبلاگه مربوط به فیلمه س: http://zanedovom.blogfa.com



پست آزاد خودم

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 3 دیدگاه

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خدای مهربون چقد این حاج خانومچه الان شاده و سرمست...

اصلن الان شاید دلش یه جورایی دوباره یه شیشه از همون اسکایایی که اون روزیه دم دریا خوردن میخاد و الان بازش میکرد و با همه ی شما دوستانش مخصوصن اون دوست جونش که از صوبیه امروز تا همین الان دلداریش میداد و تنهاش نذاش تقسیم میکرد و حتا اگه اونا خیلی مسلمون بودن و عرقیاتی اینچنین نمیخوردن، به سلامتیشون مینوشیدش خودش تنهایی و بعدشم انقد سگ مست میشد که بیا و ببین..

حاج خانومچه خیلی خیلی دلش کوچیکه خب! زودی میگیره و زودم باز میشه (نه بابا چی فک کردین مگه چاه توالته که چار ساعت طول بکشه تا باز بشه ها؟!)



پست آزاد خودم

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 3 دیدگاه

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خدای مهربون چقد این حاج خانومچه الان شاده و سرمست...

اصلن الان شاید دلش یه جورایی دوباره یه شیشه از همون اسکایایی که اون روزیه دم دریا خوردن میخاد و الان بازش میکرد و با همه ی شما دوستانش مخصوصن اون دوست جونش که از صوبیه امروز تا همین الان دلداریش میداد و تنهاش نذاش تقسیم میکرد و حتا اگه اونا خیلی مسلمون بودن و عرقیاتی اینچنین نمیخوردن، به سلامتیشون مینوشیدش خودش تنهایی و بعدشم انقد سگ مست میشد که بیا و ببین..

حاج خانومچه خیلی خیلی دلش کوچیکه خب! زودی میگیره و زودم باز میشه (نه بابا چی فک کردین مگه چاه توالته که چار ساعت طول بکشه تا باز بشه ها؟!)



دلم سکوت میخواد

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 8 دیدگاه

بعضی وختا توی سوکوت حرفایی گفته میشه که هرگز شنیده نشدن... 
پی نوشت: به یاد این ترانه ی یغما گلروئی عزیز...
خالی‌ام‌ ! خالی‌ از آواز ، خالی‌ از جرأت‌ِ پرواز
 ای‌ غزل‌ترین‌ ترانه‌ ! من‌ُ از اَزَل‌ بیاغاز 
 من‌ُ پُر کن‌ از ستاره‌ ، از یه‌ فریادِ دوباره‌
 از یه‌ آهنگ‌ِ قدیمی‌ که‌ خریداری‌ نداره‌ 
 من‌ُ پُر کن‌ از پرستو ، از شب‌ِ نگاه‌ِ آهو
 از تو خاکسترِ دریا ، زنده‌ شو ! ترانه‌ بانو ! 
 با تو بادبادک‌ِ رؤیا توی‌ پنجه‌های‌ باده‌
 بی‌تو حتا یه‌ چراغم‌ از سرِ کوچه‌ زیاده‌
 
 ترانه‌ی‌ سکوتم‌ُ تنها تو می‌شنوی‌ عزیز ! 
 عطرِ زلال‌ِ تنت‌ُ رو تن‌ِ لحظه‌هام‌ بریز ! 
 
 بگو از شب‌ تا خروسخون‌ فاصله‌ چن‌ تا ستاره‌س‌ ؟ 
 بگو کی‌ لحظه‌ی‌ ناب‌ِ اون‌ تولدِ دوباره‌س‌ ؟ 
 بگو تا سفره‌ی‌ هف‌ سین‌ چَن‌ تا یخبندون‌ِ سرده‌ ؟ 
 بگو چشمای‌ ترانه‌ چَن‌ تا بغض‌ُ گریه‌ کرده‌ ؟ 
 بگو با منی‌ که‌ نبض‌ِ روزگارُ دَس‌ بگیرم‌ 
 بگو تا از این‌ زمونه‌ خنده‌هام‌ُ پَس‌ بگیرم‌ 
 بگو هستی‌ که‌ بمونم‌ ، پُشت‌ِ زندگی‌ نمیرم‌ 
 تو که‌ تو قصه‌ نباشی‌ از تموم‌ِ قصه‌ سیرم‌ 
 
 ترانه‌ی‌ سکوتم‌ُ تنها تو می‌شنوی‌ عزیز ! 
 عطرِ زلال‌ِ تنت‌ُ رو تن‌ِ لحظه‌هام‌ بریز !
میدونم که اینجا رو نمیخونی هرگز همسرم! اما منو بخاطر اشتباهم ببخش عزیزترینم.........



دلم سکوت میخواد

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 8 دیدگاه

بعضی وختا توی سوکوت حرفایی گفته میشه که هرگز شنیده نشدن... 
پی نوشت: به یاد این ترانه ی یغما گلروئی عزیز...
خالی‌ام‌ ! خالی‌ از آواز ، خالی‌ از جرأت‌ِ پرواز
 ای‌ غزل‌ترین‌ ترانه‌ ! من‌ُ از اَزَل‌ بیاغاز 
 من‌ُ پُر کن‌ از ستاره‌ ، از یه‌ فریادِ دوباره‌
 از یه‌ آهنگ‌ِ قدیمی‌ که‌ خریداری‌ نداره‌ 
 من‌ُ پُر کن‌ از پرستو ، از شب‌ِ نگاه‌ِ آهو
 از تو خاکسترِ دریا ، زنده‌ شو ! ترانه‌ بانو ! 
 با تو بادبادک‌ِ رؤیا توی‌ پنجه‌های‌ باده‌
 بی‌تو حتا یه‌ چراغم‌ از سرِ کوچه‌ زیاده‌
 
 ترانه‌ی‌ سکوتم‌ُ تنها تو می‌شنوی‌ عزیز ! 
 عطرِ زلال‌ِ تنت‌ُ رو تن‌ِ لحظه‌هام‌ بریز ! 
 
 بگو از شب‌ تا خروسخون‌ فاصله‌ چن‌ تا ستاره‌س‌ ؟ 
 بگو کی‌ لحظه‌ی‌ ناب‌ِ اون‌ تولدِ دوباره‌س‌ ؟ 
 بگو تا سفره‌ی‌ هف‌ سین‌ چَن‌ تا یخبندون‌ِ سرده‌ ؟ 
 بگو چشمای‌ ترانه‌ چَن‌ تا بغض‌ُ گریه‌ کرده‌ ؟ 
 بگو با منی‌ که‌ نبض‌ِ روزگارُ دَس‌ بگیرم‌ 
 بگو تا از این‌ زمونه‌ خنده‌هام‌ُ پَس‌ بگیرم‌ 
 بگو هستی‌ که‌ بمونم‌ ، پُشت‌ِ زندگی‌ نمیرم‌ 
 تو که‌ تو قصه‌ نباشی‌ از تموم‌ِ قصه‌ سیرم‌ 
 
 ترانه‌ی‌ سکوتم‌ُ تنها تو می‌شنوی‌ عزیز ! 
 عطرِ زلال‌ِ تنت‌ُ رو تن‌ِ لحظه‌هام‌ بریز !
میدونم که اینجا رو نمیخونی هرگز همسرم! اما منو بخاطر اشتباهم ببخش عزیزترینم.........



مسابقه ی بهترین آشپز

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 3 دیدگاه

راستش از خدا پنهون نیس از شوما چه پنهون که یه مسابقه یی ترتیب داده شده که هنوز خود حاج خانومچه دقیق کم و کیف قضیه رو نمیده اما فقط میدونه که ناخاسته بعنوان یکی از مسابقه دهنده ها انتخاب شده و طرف مقابلش کی میتونه باشه؟! سرکار علیه خاهر بانوی حاجیشونه! هیئت ژوری هم که دیگه مشخصه کیه! حاج آقا و خانوم والدشون!!!!!
نمیدونم قضیه چه جوری آغاز شده که یه بحثی مثکه (مثله اینکه) پیش اومده بین حاجی و خانوم والده مبنی بر اینکه حاج خانومچه دس پختش خوبه یا سرکار علیه خاهر بانوی حاجی!؟ که یکاره این حاجی، حاج خانومچه رو انداخته اون وسط!!! که نه بابا چی خیال کردی و این حاج خانومه ما تو غذا استاده و از این صوبتا (البته اینا رو از خودم گفتما! همینجوری حدس میزنم باید این باشه مکالمشون!)
خلاصه حالا حاج خانومچه افتاده تو هچل که کی باید چی بپزه که مقبول واقع بشه از نظر هیئت ژوری! حالا شانس ما هم که یا غذاش میسوزه یا هم نپخته در میاد!
آهان اونوخ که حاجی بهش گف حاج خانومچه؟ غذا میپزی که مامان ببینه؟ اولش هول کرد و گف نه! بابا من که غذایی بلد نیستما (از این لوس بازیای همیشگیش!) هانی (سرکار علیه خاهر بانوی حاجی) یه پا آشپزه! آخه اون هر روز داره تو خونشون غذا میپزه و من سالی یه بارم دُرُس نمیکنم.. اونوخ یهو حاجی با توپی پر میگه "یه کلوم! دُرُس میکنی یا نه؟" و حاج خانوم با ترس و کمی اقتدار گف "آره بابا هرچی شوما بگین! هر وخ بخای یه غذا دُرُس میکنم که هانی چیه!؟ مامانتم دیگه غذای خودشم نپسنده و بگه فقط حاج خانوم!!!!"
راستی امروز یه سورپرایزی رو از خاطره ی فوق العاده قشنگه یکی از دوس جوناش که اتفاقن خودشم اینجا رو میخونه و الانم داره میخنده به این حرف، یاد گرفته که اگه خدا بخاد شاید امشب بره اون کار رو انجام بده (حاج خانومچه: مرسی دوس جون نازنینم که انقد تو خوب و مهربونی که به منه خنگم از این کارای رومانتیک یاد دادی! فدات بشم من!!!!!")
خب دیگه جو خیلی خودمونی شد حاج خانومم یادش رف که داش چی میگف، آهان! یادش اومد! همین مسابقهه س دیگه! بحث جدیدی نیس!
پی نوشت: راسی یادتونه که حاج خانومچه دیروز ماشین نیاورده بود؟ و هوس قدم زدن زیر بارون تو بازار تجریش رو داشت؟ همون خانومه دیروز مثه یه موشه آب کشیده ده دیقه تو بازاره ایستاده بود تا بارون بن بیاد اما مگه بارون از رو میرف؟ دیگه مجبور شد حاجی رو بکشه تا پارک وی و خودشم یه تاکسی تا اونجا بگیره که بیشتر از این خیس نشه! اما بعدش بخاطر این موضوع مجبور شد حاجی رو تا کلاسش ببره و ماشینم که بنزین نداش ببره بنزین دونی! (خودمونیما ماشینشم مثه خودش شیکم گندس! اسمش میگن خیر سرش کم مصرفه! اما مثه گاو – دور از جونش – بنزین میخوره! البته حاجی میگه خیلی خوب میسوزونه! اما نمیدونم چرا به ایشون – ماشینشونو میگما! نمیگن بفرما کنسرو کارد!!!!!!!!)
راستی گفتم ماشین یه چیزی یادم اومد! اون جمعهه یادتونه حاج خانومچه با خانوم والده و حاجیشون رفته بودن خونه ی حاجی رو ببینن!؟ موقه برگشتن سر کوچه ی حاجی اینا یه چیزی دیدن که مردن از خنده! پشت یه پراید اسمش رو نوشته بودن! "تیمور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" حالا این زوج خوشبخت (حاجی و حاج خانومچه رو میگم!) قراره واسه ماشینشون اسم انتخاب کنن! چی؟ اصغر؟ نه بابا! طغرل؟! نه! طغرل دیگه چیه؟! یه چی بگین با مسما! (ایراد نگیرین دیکتشو نمیدونم خب!)



مسابقه ی بهترین آشپز

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 3 دیدگاه

راستش از خدا پنهون نیس از شوما چه پنهون که یه مسابقه یی ترتیب داده شده که هنوز خود حاج خانومچه دقیق کم و کیف قضیه رو نمیده اما فقط میدونه که ناخاسته بعنوان یکی از مسابقه دهنده ها انتخاب شده و طرف مقابلش کی میتونه باشه؟! سرکار علیه خاهر بانوی حاجیشونه! هیئت ژوری هم که دیگه مشخصه کیه! حاج آقا و خانوم والدشون!!!!!
نمیدونم قضیه چه جوری آغاز شده که یه بحثی مثکه (مثله اینکه) پیش اومده بین حاجی و خانوم والده مبنی بر اینکه حاج خانومچه دس پختش خوبه یا سرکار علیه خاهر بانوی حاجی!؟ که یکاره این حاجی، حاج خانومچه رو انداخته اون وسط!!! که نه بابا چی خیال کردی و این حاج خانومه ما تو غذا استاده و از این صوبتا (البته اینا رو از خودم گفتما! همینجوری حدس میزنم باید این باشه مکالمشون!)
خلاصه حالا حاج خانومچه افتاده تو هچل که کی باید چی بپزه که مقبول واقع بشه از نظر هیئت ژوری! حالا شانس ما هم که یا غذاش میسوزه یا هم نپخته در میاد!
آهان اونوخ که حاجی بهش گف حاج خانومچه؟ غذا میپزی که مامان ببینه؟ اولش هول کرد و گف نه! بابا من که غذایی بلد نیستما (از این لوس بازیای همیشگیش!) هانی (سرکار علیه خاهر بانوی حاجی) یه پا آشپزه! آخه اون هر روز داره تو خونشون غذا میپزه و من سالی یه بارم دُرُس نمیکنم.. اونوخ یهو حاجی با توپی پر میگه "یه کلوم! دُرُس میکنی یا نه؟" و حاج خانوم با ترس و کمی اقتدار گف "آره بابا هرچی شوما بگین! هر وخ بخای یه غذا دُرُس میکنم که هانی چیه!؟ مامانتم دیگه غذای خودشم نپسنده و بگه فقط حاج خانوم!!!!"
راستی امروز یه سورپرایزی رو از خاطره ی فوق العاده قشنگه یکی از دوس جوناش که اتفاقن خودشم اینجا رو میخونه و الانم داره میخنده به این حرف، یاد گرفته که اگه خدا بخاد شاید امشب بره اون کار رو انجام بده (حاج خانومچه: مرسی دوس جون نازنینم که انقد تو خوب و مهربونی که به منه خنگم از این کارای رومانتیک یاد دادی! فدات بشم من!!!!!")
خب دیگه جو خیلی خودمونی شد حاج خانومم یادش رف که داش چی میگف، آهان! یادش اومد! همین مسابقهه س دیگه! بحث جدیدی نیس!
پی نوشت: راسی یادتونه که حاج خانومچه دیروز ماشین نیاورده بود؟ و هوس قدم زدن زیر بارون تو بازار تجریش رو داشت؟ همون خانومه دیروز مثه یه موشه آب کشیده ده دیقه تو بازاره ایستاده بود تا بارون بن بیاد اما مگه بارون از رو میرف؟ دیگه مجبور شد حاجی رو بکشه تا پارک وی و خودشم یه تاکسی تا اونجا بگیره که بیشتر از این خیس نشه! اما بعدش بخاطر این موضوع مجبور شد حاجی رو تا کلاسش ببره و ماشینم که بنزین نداش ببره بنزین دونی! (خودمونیما ماشینشم مثه خودش شیکم گندس! اسمش میگن خیر سرش کم مصرفه! اما مثه گاو – دور از جونش – بنزین میخوره! البته حاجی میگه خیلی خوب میسوزونه! اما نمیدونم چرا به ایشون – ماشینشونو میگما! نمیگن بفرما کنسرو کارد!!!!!!!!)
راستی گفتم ماشین یه چیزی یادم اومد! اون جمعهه یادتونه حاج خانومچه با خانوم والده و حاجیشون رفته بودن خونه ی حاجی رو ببینن!؟ موقه برگشتن سر کوچه ی حاجی اینا یه چیزی دیدن که مردن از خنده! پشت یه پراید اسمش رو نوشته بودن! "تیمور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" حالا این زوج خوشبخت (حاجی و حاج خانومچه رو میگم!) قراره واسه ماشینشون اسم انتخاب کنن! چی؟ اصغر؟ نه بابا! طغرل؟! نه! طغرل دیگه چیه؟! یه چی بگین با مسما! (ایراد نگیرین دیکتشو نمیدونم خب!)



خدایا عجب عالمیست، عالمه عاشق شدن

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 16 دیدگاه

دیدین بلخره این لرزه یی که تو وجود حاج خانومچه افتاده بود رف پی کار خودش؟! آره فکر تعویض خونه و این صوبتا دیوونش کرده بودن دیروز! مخصوصن که حاجی اصرار داش که حاج خانومچه هم یه تصمیمی بگیره! (حالا فکرشو کن که همه ی زنا از خداشونه که حاجیشون ازشون نظر بخاد اما این حاج خانومچهه داشت در میرف!!!) بلخره نظر داد! "بریم فلن یه خونه بگیریم بدیمش اجازه تا یکی دو ساله دیگه که اگه خاستیم بریم که هیچی اگه هم که نخاستیم که میریم توش میشینیم!!!!" دیدی؟! بهمین راحتی که گفتم! حاجی هم قبول کرد و بدشم حاج خانومچه که تازه نطقش باز شده بود ماشالا (جونش سلامت!) یه یه ساعتی داش در وصف اینکه الان خونه ی باباینا خوبه و این صوبتا نظر میداد! (خب راستشو بخاین حاج خانومچه اصن دوس نداره که توی خونه ی مامیشینا باشه اما فک که میکنه میبینه فلن بهتره که اینجوری باشه! آخه بابا همش دو ماه نیس که عقد کردن خوب چرا باید زود برن سر خونشون اصن هان؟!)دیشب همه ی قسمتای م.رد 2000 چ.ه.ره رو دیدش (خدا بده برکت این اینترنت پر سرعت رو اونم از نوع دِدیکِیتد!! گوش شیطونه کر هر کدوم از قسمتاشو توی 40 دیقه د.ا.ن.ل.و.د کردش!) آخه نیس عیدیه نبودن و این سریالو ندیدن باس خاطر همینم گرفت تا ببینن (البته نا گفته نمونه نظر حضرت حاجی بودا!) اونم تو چه حالی دید؟! هی با این لاکای طراحی هی رو ناخوناش طرح میکشید و بعدم خوشش نمیومد و پاکش میکرد و اصن از فیلم هیچی نفهمید!
راسی یه چیز جالب تو همین راستا! جمعه ییه حاج خانومچه با حاجی رفتن که خونه ی حاجی رو ببینن و با مستجره حرف بزنن! وای مستجره که خودش توی مایه های فاجِعه بود! حاج خانومینا رفتن خونشون یه کاره برگشته بهشون میگه ببخشین موزاحیم شدم (آخه بیچاره ترک بود! البته بابای خود حاج خانومچه هم ترک تشریف داره ها اما این دیگه ازوناش بود! بیچاره توی دهاتای نمیدونم کجا خونه زندگیشو باس خاطر کار بچه هاش ول کرده و اومده اینجا مستجر شده!!! میگن رفیق بی کلک مادر!!!!! همینه دیگه!) خلاصه از اون که بگذریم هم موقه رفتن و هم برگشتن حاج خانومچه انگاری مسابقه بود، رف تندی نشست جولو و قبل اینکه حاجی حرفی بزنه خودشو لوس کرد و گف مامان که ناراحت نمیشه اگه عقب بشینه؟! (آخه خانوم والده ی حاجی هم باهاشون بود) حاجی هم که تاب این لوس کردنای حاج خانومچه رو نداره گف نه! چرا ناراحت شه عسیسم! (این ماله وختاییه که حاجی خیلی میخواد حاجیه رو لوس کنه میگه!)
خلاصه وختی برگشتن حاج خانومچه درب منزل حاجی ینا گیر داد که دهن خشک و خالی بردی ما رو برگردوندی و هیچی ندادی، البته به همراهی خانوم والده! بیچاره حاجی هم که ماشینم قفل کرده بود دوباره روشن کرد و رف بستنی و فالود خرید باقلوا! 
توی خونه ی حاجی ینا:
حاجی: مامان بیا ببین حاج خانومچه ی من چی گرفته؟!
خانوم والده:: چی؟؟ (در حاله حدقه!)
: س.ر.ی.ا.له م.ر.د 2000 چ.ه.ر.ه!
:: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ جوووووووووووون! 
و اینبار حاج خانومچه در حاله حدقه!
پی نوشت: امروز که بارونه نم نم و قشنگی داره میاد حاج خانومچه هم ماشین نداره واسه برگشت و مجبوره با تاکسی برگرده و یکمی هم بفهمی نفهمی از این قضیه خشحاله! آخه میتونه بازم تو بازار تجریش بره یکم قدم بزنه و آدما رو نیگا کنه! یه مسله یی هم بوجود اومده! اونم اینه که انگاری امروز دوباره عاشقه حاجی شده! نمیدونم تا حالا یه همچین حسی داشتی یا نه؟! با این حال که کسی رو از قبل دوس داشتی و عاشقش بودی! اما یه روز بیاد که تو احساس جدید عاشقی رو نسبت به همون آدم پیدا کنی! آره دوباره عاشقش شده و بهش اس.ام.اس زده که عزیزم هر جا که هستی (آخه حاجی بیرون از شرکت یه جلسه ی لکچری داشته قربون بشم الاهی!) یادت باشه با دونه دونه ی این قطره های بارون من دارم دوباره عاشقت میشم هانی! (حاجی هم کلی کیفول شده و توی آژانسم که یه سیبیل باهاشه و نمیتونم راحت ابراز احساساتشو بکنه و هی یباشکی میگه عسیسم!!!!! که همون عسیسمش به یه دنیا برای حاج خانومچه می ارزه!)




خدایا عجب عالمیست، عالمه عاشق شدن

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 16 دیدگاه

دیدین بلخره این لرزه یی که تو وجود حاج خانومچه افتاده بود رف پی کار خودش؟! آره فکر تعویض خونه و این صوبتا دیوونش کرده بودن دیروز! مخصوصن که حاجی اصرار داش که حاج خانومچه هم یه تصمیمی بگیره! (حالا فکرشو کن که همه ی زنا از خداشونه که حاجیشون ازشون نظر بخاد اما این حاج خانومچهه داشت در میرف!!!) بلخره نظر داد! "بریم فلن یه خونه بگیریم بدیمش اجازه تا یکی دو ساله دیگه که اگه خاستیم بریم که هیچی اگه هم که نخاستیم که میریم توش میشینیم!!!!" دیدی؟! بهمین راحتی که گفتم! حاجی هم قبول کرد و بدشم حاج خانومچه که تازه نطقش باز شده بود ماشالا (جونش سلامت!) یه یه ساعتی داش در وصف اینکه الان خونه ی باباینا خوبه و این صوبتا نظر میداد! (خب راستشو بخاین حاج خانومچه اصن دوس نداره که توی خونه ی مامیشینا باشه اما فک که میکنه میبینه فلن بهتره که اینجوری باشه! آخه بابا همش دو ماه نیس که عقد کردن خوب چرا باید زود برن سر خونشون اصن هان؟!)دیشب همه ی قسمتای م.رد 2000 چ.ه.ره رو دیدش (خدا بده برکت این اینترنت پر سرعت رو اونم از نوع دِدیکِیتد!! گوش شیطونه کر هر کدوم از قسمتاشو توی 40 دیقه د.ا.ن.ل.و.د کردش!) آخه نیس عیدیه نبودن و این سریالو ندیدن باس خاطر همینم گرفت تا ببینن (البته نا گفته نمونه نظر حضرت حاجی بودا!) اونم تو چه حالی دید؟! هی با این لاکای طراحی هی رو ناخوناش طرح میکشید و بعدم خوشش نمیومد و پاکش میکرد و اصن از فیلم هیچی نفهمید!
راسی یه چیز جالب تو همین راستا! جمعه ییه حاج خانومچه با حاجی رفتن که خونه ی حاجی رو ببینن و با مستجره حرف بزنن! وای مستجره که خودش توی مایه های فاجِعه بود! حاج خانومینا رفتن خونشون یه کاره برگشته بهشون میگه ببخشین موزاحیم شدم (آخه بیچاره ترک بود! البته بابای خود حاج خانومچه هم ترک تشریف داره ها اما این دیگه ازوناش بود! بیچاره توی دهاتای نمیدونم کجا خونه زندگیشو باس خاطر کار بچه هاش ول کرده و اومده اینجا مستجر شده!!! میگن رفیق بی کلک مادر!!!!! همینه دیگه!) خلاصه از اون که بگذریم هم موقه رفتن و هم برگشتن حاج خانومچه انگاری مسابقه بود، رف تندی نشست جولو و قبل اینکه حاجی حرفی بزنه خودشو لوس کرد و گف مامان که ناراحت نمیشه اگه عقب بشینه؟! (آخه خانوم والده ی حاجی هم باهاشون بود) حاجی هم که تاب این لوس کردنای حاج خانومچه رو نداره گف نه! چرا ناراحت شه عسیسم! (این ماله وختاییه که حاجی خیلی میخواد حاجیه رو لوس کنه میگه!)
خلاصه وختی برگشتن حاج خانومچه درب منزل حاجی ینا گیر داد که دهن خشک و خالی بردی ما رو برگردوندی و هیچی ندادی، البته به همراهی خانوم والده! بیچاره حاجی هم که ماشینم قفل کرده بود دوباره روشن کرد و رف بستنی و فالود خرید باقلوا! 
توی خونه ی حاجی ینا:
حاجی: مامان بیا ببین حاج خانومچه ی من چی گرفته؟!
خانوم والده:: چی؟؟ (در حاله حدقه!)
: س.ر.ی.ا.له م.ر.د 2000 چ.ه.ر.ه!
:: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ جوووووووووووون! 
و اینبار حاج خانومچه در حاله حدقه!
پی نوشت: امروز که بارونه نم نم و قشنگی داره میاد حاج خانومچه هم ماشین نداره واسه برگشت و مجبوره با تاکسی برگرده و یکمی هم بفهمی نفهمی از این قضیه خشحاله! آخه میتونه بازم تو بازار تجریش بره یکم قدم بزنه و آدما رو نیگا کنه! یه مسله یی هم بوجود اومده! اونم اینه که انگاری امروز دوباره عاشقه حاجی شده! نمیدونم تا حالا یه همچین حسی داشتی یا نه؟! با این حال که کسی رو از قبل دوس داشتی و عاشقش بودی! اما یه روز بیاد که تو احساس جدید عاشقی رو نسبت به همون آدم پیدا کنی! آره دوباره عاشقش شده و بهش اس.ام.اس زده که عزیزم هر جا که هستی (آخه حاجی بیرون از شرکت یه جلسه ی لکچری داشته قربون بشم الاهی!) یادت باشه با دونه دونه ی این قطره های بارون من دارم دوباره عاشقت میشم هانی! (حاجی هم کلی کیفول شده و توی آژانسم که یه سیبیل باهاشه و نمیتونم راحت ابراز احساساتشو بکنه و هی یباشکی میگه عسیسم!!!!! که همون عسیسمش به یه دنیا برای حاج خانومچه می ارزه!)




همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | بیان دیدگاه خود

فکر مشغولیه حاج خانومچه یکمی بالا رفته... بازم تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن.... یکمی بهم ریخته و آشفته... همیشه از اینی که توی موقعیت تصمیم گیری قرار بگیره بیزار بوده، کاش یکی بود اینبار هم بجاش تصمیم میگرف.. (اینم بخاطر شاید نواقص تربیتیش باشه که همیشه در هراس از تصمیم گرفتنه! شاید میترسه که تصمیمش غلط باشه! میترسه که انقد غلط که نتونه دیگه هرگز چیزی رو درست کنه! این تصمیم گیری تبدیل به فوبیایی برای حاج خانومچه شده و امیدوارم که بتونه بین خوب و بد، خوبه رو انتخاب کنه!) حرف جدیدی برای گفتن نداره فلن! شاید بدن ترا اومد یه چیزی اینجا نوشتو رفت ولی الان هیچی نداره واسه گفتن! حرفاش اون بالا تو مغزشن! تو فکرشن! شاید بشه کاری کرد! شایدم نه... خدا خودش میدونه...
بعدن نوشت: راستی قوانین مورفی رو به یاد دارین دیگه اینشالا!؟ القصه، صوبیه حاج خانومچه رو پشت رول تصور کنین که دوبل کناره یه پیکان جوانانِ (نه دیگه اشتباه کردین گوبچه ای نبود! بلکه یشمی بود) واستاده و منتظره یارو از تو ماشینش نون بده (یه جایی هست که آقاهه صوباش میره نون میگیره (انواع و اقسام نون: بربری، لباش (لواش!)، چه میدونم سنگک و ...) بدم میاره یه نون صد تومنی رو سیصدوپنجا تومن به آدما میفروشه! اونوخ حاج خانومچه و حاجی هم که حوصله و وخته صف واستادن رو ندارن میرن مثه انسانها ک..ن گشاد ازش نون میگیرن!!) حالا یه پرایده هم اومد جولوش واستاد! حالا که نونو گرفتن و میخوان حرکت کنن، اون کوچه شد اوتوبان! (حالی سگ سالم ازش هیچ جنبنده یی رد نمیشدا!) اونوخ پرایده هم که از جولو قشنگ سپر به سپر بودن و حاج خانومچه هم که دس فرمون ماشالا (چشتون کف پاش) تریلی! طی یه اینورو اونور کردن گرف اینور که ردش کنه حالا پرایده که تا اون لحظه اصن خاموش بودا اونوخ یهو روشن شد و راه افتاد! (آخه بگو مرتیکه اگه تو میخوای بری خب چرا مطل میکنی؟؟ خب دِ جون بکن دیگه! اما اگه نمیخوای بری پس دیگه این حرکتت چی بود؟!) اینم قوانین مورفی که تا مارو میبینن همه دیگه میشن جناب مورفی!
بعدن نوشت 2: راستی حاج خانومچه دیشب خاب دید جناب عکاس باشی با حاجیمون آشتی کردنو کلی تریپ رفاقت دوباره برداشتن (آخه اخیرن زدن به تیپ و تای هم!!) راستش حاج خانومچه اصن از این وضیته خوشش نمیاد! آخه چه منی داره که این دوتا با هم قهر باشن؟! اما حیف که کاریش نمیشه کرد و از اون عکاس باشیه هم که (خیلی پُر رو تشریف داره ها! بخدا اگه دست حاج خانومچه بهش برسه بفمی نفمی یه کشیده یی چیزی نثارش میکنه!) هیچ خبری نیس و حاجی هم میدونم که خیلی از ماجرا ناراحته! آخه حاجی خیلی عکاس باشیه رو دوس داره و روش همیشه حساب میکنه! (امیدوارم این قضیه هم حل بشه!)



همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | بیان دیدگاه خود

فکر مشغولیه حاج خانومچه یکمی بالا رفته... بازم تو فکر یک سقفم، یه سقف بی روزن.... یکمی بهم ریخته و آشفته... همیشه از اینی که توی موقعیت تصمیم گیری قرار بگیره بیزار بوده، کاش یکی بود اینبار هم بجاش تصمیم میگرف.. (اینم بخاطر شاید نواقص تربیتیش باشه که همیشه در هراس از تصمیم گرفتنه! شاید میترسه که تصمیمش غلط باشه! میترسه که انقد غلط که نتونه دیگه هرگز چیزی رو درست کنه! این تصمیم گیری تبدیل به فوبیایی برای حاج خانومچه شده و امیدوارم که بتونه بین خوب و بد، خوبه رو انتخاب کنه!) حرف جدیدی برای گفتن نداره فلن! شاید بدن ترا اومد یه چیزی اینجا نوشتو رفت ولی الان هیچی نداره واسه گفتن! حرفاش اون بالا تو مغزشن! تو فکرشن! شاید بشه کاری کرد! شایدم نه... خدا خودش میدونه...
بعدن نوشت: راستی قوانین مورفی رو به یاد دارین دیگه اینشالا!؟ القصه، صوبیه حاج خانومچه رو پشت رول تصور کنین که دوبل کناره یه پیکان جوانانِ (نه دیگه اشتباه کردین گوبچه ای نبود! بلکه یشمی بود) واستاده و منتظره یارو از تو ماشینش نون بده (یه جایی هست که آقاهه صوباش میره نون میگیره (انواع و اقسام نون: بربری، لباش (لواش!)، چه میدونم سنگک و ...) بدم میاره یه نون صد تومنی رو سیصدوپنجا تومن به آدما میفروشه! اونوخ حاج خانومچه و حاجی هم که حوصله و وخته صف واستادن رو ندارن میرن مثه انسانها ک..ن گشاد ازش نون میگیرن!!) حالا یه پرایده هم اومد جولوش واستاد! حالا که نونو گرفتن و میخوان حرکت کنن، اون کوچه شد اوتوبان! (حالی سگ سالم ازش هیچ جنبنده یی رد نمیشدا!) اونوخ پرایده هم که از جولو قشنگ سپر به سپر بودن و حاج خانومچه هم که دس فرمون ماشالا (چشتون کف پاش) تریلی! طی یه اینورو اونور کردن گرف اینور که ردش کنه حالا پرایده که تا اون لحظه اصن خاموش بودا اونوخ یهو روشن شد و راه افتاد! (آخه بگو مرتیکه اگه تو میخوای بری خب چرا مطل میکنی؟؟ خب دِ جون بکن دیگه! اما اگه نمیخوای بری پس دیگه این حرکتت چی بود؟!) اینم قوانین مورفی که تا مارو میبینن همه دیگه میشن جناب مورفی!
بعدن نوشت 2: راستی حاج خانومچه دیشب خاب دید جناب عکاس باشی با حاجیمون آشتی کردنو کلی تریپ رفاقت دوباره برداشتن (آخه اخیرن زدن به تیپ و تای هم!!) راستش حاج خانومچه اصن از این وضیته خوشش نمیاد! آخه چه منی داره که این دوتا با هم قهر باشن؟! اما حیف که کاریش نمیشه کرد و از اون عکاس باشیه هم که (خیلی پُر رو تشریف داره ها! بخدا اگه دست حاج خانومچه بهش برسه بفمی نفمی یه کشیده یی چیزی نثارش میکنه!) هیچ خبری نیس و حاجی هم میدونم که خیلی از ماجرا ناراحته! آخه حاجی خیلی عکاس باشیه رو دوس داره و روش همیشه حساب میکنه! (امیدوارم این قضیه هم حل بشه!)



تو ماه منی که تو بارون رسیدی...

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 5 دیدگاه

یه چن روزی بود که حاج خانومچه ی ما یه عالمه تو عالم خودش بود و بقولی یه جور دیپ دپرشن کامل! خب راستیاتش خودشم نمیدونس چرا و حتا چون دلیلشم نمیدونس باس همین خاطر بود که نمیتونس خودش کمک کنه تا خوب شه! تا اینکه امروز صوبی که چشاشو باز کرد احساس کرد دیگه میخواد از این پیله یی که چن روزه دور خودش پیچیده در بیاد..راستی بهتون نگفته بودم که حاج خانومچه چن سال پیشا یه باری گذرش به روانپزشکو اینجور صوبتا افتاده بود (نه که خدایی نکرده فک کنین خل و چل شده بودا! نه! ماشالا هزار ال.لاه اکبر که این بچه تن لشش همیشه سالمه و چش همتون به کف پاش که اگه به مولا یه تار از موهاش کم شه من میدونم و شوما و یه چاقو ضامن دار!) خلاصه داشتیم میگفتیم که دکیه بهش گفته بود که تو برخلاف اینکه همه فک میکنن آدم بورون گرائی هستی، خیلی هم درون گرائی... خب راستیاتش اونوختا این دخمله که هنوز حاجی نشده بود که!!!
اونوخ نمیدونس که اصن منی این چی چی گرائی چی هستش!؟ فقت میدونس که خیلی تو خودشه و این صوبتا.... حالا به نظر شوما آدمِ چی چی گرائی هستین؟! و از کجا میدونین؟! کدومش اصن خوبه؟!
پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه بعد از رویارویی مدت دار با سرکار علیه خانوم والده ی حاجیشون و بعد از رسوندن ایشون بهمراه حاجی به منزل! تنهائی زیر بارون وختی که شیشه های ماشینو تا ته داده بود پایین ...
"توو بارون که رفتی، دل جاده پژمرد..."
اااااااااااااه! چه مرگش شده بود خدا میدونه! مثه عاشقای دلشکسه! (اما آخه دلشکسه نبود که این سگمصب به مولا!!! دیگه چی میخواس؟! یه حاجی گوش به فرمان!؟ که داره قربونش برم! یه زندگی بی درد؟! که به مولا داره اونم از نوع توپش!... شایدم دلش یه خونه واسه خودشو حاجی میخواس؟! شایدم دلش از این بلاتکلیفی موندن و رفتن پر بود؟! خدا میدونه) شایدم باس خاطر این بود که هیشکی نمیاد این بلاگشو بخونه بدبخت دپرس شده رفته دیگه! چیکا میشه کرد آخه!؟ شومام که نمیاین اینجا دو کلوم باش حرف بزنین از دلش دربیارین...
اما بجای همتون (ک..تون بسوزه!) حاج آقای نازنینشون از دیروز انقد ناز این نازبانو رو کشید که بیا و ببین! اصن دقت کردی!؟ هر چی نازت بیشتر باشه، خریداریشم از طرف حاجی بیشتر میشه! (فداش بشم من!!!)



تو ماه منی که تو بارون رسیدی...

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 5 دیدگاه

یه چن روزی بود که حاج خانومچه ی ما یه عالمه تو عالم خودش بود و بقولی یه جور دیپ دپرشن کامل! خب راستیاتش خودشم نمیدونس چرا و حتا چون دلیلشم نمیدونس باس همین خاطر بود که نمیتونس خودش کمک کنه تا خوب شه! تا اینکه امروز صوبی که چشاشو باز کرد احساس کرد دیگه میخواد از این پیله یی که چن روزه دور خودش پیچیده در بیاد..راستی بهتون نگفته بودم که حاج خانومچه چن سال پیشا یه باری گذرش به روانپزشکو اینجور صوبتا افتاده بود (نه که خدایی نکرده فک کنین خل و چل شده بودا! نه! ماشالا هزار ال.لاه اکبر که این بچه تن لشش همیشه سالمه و چش همتون به کف پاش که اگه به مولا یه تار از موهاش کم شه من میدونم و شوما و یه چاقو ضامن دار!) خلاصه داشتیم میگفتیم که دکیه بهش گفته بود که تو برخلاف اینکه همه فک میکنن آدم بورون گرائی هستی، خیلی هم درون گرائی... خب راستیاتش اونوختا این دخمله که هنوز حاجی نشده بود که!!!
اونوخ نمیدونس که اصن منی این چی چی گرائی چی هستش!؟ فقت میدونس که خیلی تو خودشه و این صوبتا.... حالا به نظر شوما آدمِ چی چی گرائی هستین؟! و از کجا میدونین؟! کدومش اصن خوبه؟!
پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه بعد از رویارویی مدت دار با سرکار علیه خانوم والده ی حاجیشون و بعد از رسوندن ایشون بهمراه حاجی به منزل! تنهائی زیر بارون وختی که شیشه های ماشینو تا ته داده بود پایین ...
"توو بارون که رفتی، دل جاده پژمرد..."
اااااااااااااه! چه مرگش شده بود خدا میدونه! مثه عاشقای دلشکسه! (اما آخه دلشکسه نبود که این سگمصب به مولا!!! دیگه چی میخواس؟! یه حاجی گوش به فرمان!؟ که داره قربونش برم! یه زندگی بی درد؟! که به مولا داره اونم از نوع توپش!... شایدم دلش یه خونه واسه خودشو حاجی میخواس؟! شایدم دلش از این بلاتکلیفی موندن و رفتن پر بود؟! خدا میدونه) شایدم باس خاطر این بود که هیشکی نمیاد این بلاگشو بخونه بدبخت دپرس شده رفته دیگه! چیکا میشه کرد آخه!؟ شومام که نمیاین اینجا دو کلوم باش حرف بزنین از دلش دربیارین...
اما بجای همتون (ک..تون بسوزه!) حاج آقای نازنینشون از دیروز انقد ناز این نازبانو رو کشید که بیا و ببین! اصن دقت کردی!؟ هر چی نازت بیشتر باشه، خریداریشم از طرف حاجی بیشتر میشه! (فداش بشم من!!!)



مملکته گل و بلبل!

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | بیان دیدگاه خود

"الهی قربون اشکات برم بابائی"... این تمومه حرفی بود که تو طوله مدتی که حاج خانومچه اینوره خط پشت گوشی بود داشت تو دلش به باباش میگف و اشک میریخ..اولش اینجوری شوروع شد که حاج خانومچه از صوب علی الطلوع توی اتاق کارش تنها نشسته بودو داشت طبق ممول این چن روزه وبلاگ یکی از دوستاشو میخوند (ینی آرشیوشو میخوند!) بدشم یه چن باری زنگی به خاهر جونش زدو کلی باهم غیبت کردن و دیگه حاج خانومچه دلی از عذا دروُوُردو اونوخ توی همین تیلیفونا یهو فهمید که یه نفر مریضه و طبق حکمه وظیفه تیلیفونو برداشت تا به مامیش بگه که برن عیادتش تا طرف دور از جون سقط نشه یه روزی! اونوخ تا بوق زد بد دوتا بوق باباش برداش گوشیو! خب تو خونه ی حاج خانومینا ممولن باباهه اصلن سراغه تیلیفونو و اینا نمیره واسه اینکه اصن علاقه نداره به این چیزا.. واسه همین حاج خانومه فهمید که مامیشون خونه تشریف ندارن (آخه دماغ دختر شاسکوله یکی از فامیلاشون رفته بوده تعمیرگا تا شاید یکم قیافش قابله تحمول شه و یکی بیاد سراغش!!! آخه یکی نیس به این مامان حاج خانومچه بگه آخه تعمیر و صافکاریه دماغم دیگه عیادت داره؟! شرط میبندم که گل و شیرینیم براش برده لامصب!) خلاصه، خانومی که شوما باشین باباهه یهو بی مقدمه گفت حاج خانومچه بدبخ شدم! "پولمو دزدیدن ازم"و زد زیر گریه و حالا گریه نکن کی گریه کن.. فک کن این حاج خانومچه چه حالی داش؟! باباهه اونور اشک میریختو ناراحت و حاج خانومچه بی اینکه مقدار پولو بپرسه و کیفیت و کمیته دزدیو قط کرد گوشیو و برداشت زنگ زد به مامیش و طبق مموله همیشه هم مامان خانوم پای تمومه جروبحثای حاج خانومچه و دیگه اینم هرچی ناراحت بود به مامانش انتقال داد که "آهای مامان خانوم پا شدی رفتی خونه ی ... دائینا که چی بشه؟! اون دختره ی ترشیده لازم نیس دماغ عمل کنه! بره بده دک و پوزشو یکم صافکاری کنن تا شاید فرجی پیش اومد..." یهو مامانه حرفشو قط کرد که بابا صدات بلنده اینا اینور میشنون! " میشنون که بشنون! به درک! بابا تو خونه حالش بده پولشو دزدیدن ازشو تو عین خیالت نیس؟ پاشدی یکاره رفتی مهمونی؟!" خلاصه مامانه بگو، حاج خانومه بگو! بیچاره باباهه! خان داداش هم بد شنیدن این مسئله طبقه انتظاری که میرفت فقط گف "نه بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااا" (آخه نه باباهاش کلی واسه خودشون بچه مروفن!) خانوم خاهرم که قربونش برم شاکی که "ملومه دیگه بابا همیشه همینجوری پولشو از بانک در میاره و بلخره یه روزم این بلا سرش اومد..." آهان راستی یادم رف بگم خان داداش یه چیزه خنده داری هم گف، گف بابا همیشه بهش میگفتیم بابا آخه اینجوری همه چیزو راحت نگیر و فک نکن همه خوبنو مملکتمون مملکته گلو بلبله! ولی مگه به خرجش میره این بابای قد ما؟! در همین راستا هم خان داداش یه حرفه بی ادبی زدن که بیا و کف کن! گف بابا همیشه وقتی ما میگفتیم بهش که بابا حواست به دورو اطرافت باشه تو جواب میگف "بابا هیشکی نمیتونه ت..مِ منو هم بخوره!" (بخدا انقدا هم باباهه بی ادب نیستا! حالا تو شوخی و راحتی یه چیزی پرونده بدبخته فلک زده!) حالا خان داداش تو جوابه این حرفه بابا میگف یکی جرعت داشته باشه به باباهه بگه "پس چی شد ت..مات؟! نه تنها اونا رو خوردن، بلکه بالائیشم بردن!" (منم توی عالمه گریه و آه و ناله چنان زدم زیر خنده که همه فهمیدن!)
حالا فک کنین زنگ زده حاج خانومچه اینو داره برای حاجیش تعریف میکنه و اونوخ حاجیه دواش کرد که این چه حرفیه میزنی؟! حالا اون گف تو چرا تکرار میکنی (آخه حاجی خیلی ناراحت از گم شدن پول بود! به جونه شوما نباشه به جون بچه هاشون که حتی بیشتر از حاج خانومچه ناراحته پوله بود!)



مملکته گل و بلبل!

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | بیان دیدگاه خود

"الهی قربون اشکات برم بابائی"... این تمومه حرفی بود که تو طوله مدتی که حاج خانومچه اینوره خط پشت گوشی بود داشت تو دلش به باباش میگف و اشک میریخ..اولش اینجوری شوروع شد که حاج خانومچه از صوب علی الطلوع توی اتاق کارش تنها نشسته بودو داشت طبق ممول این چن روزه وبلاگ یکی از دوستاشو میخوند (ینی آرشیوشو میخوند!) بدشم یه چن باری زنگی به خاهر جونش زدو کلی باهم غیبت کردن و دیگه حاج خانومچه دلی از عذا دروُوُردو اونوخ توی همین تیلیفونا یهو فهمید که یه نفر مریضه و طبق حکمه وظیفه تیلیفونو برداشت تا به مامیش بگه که برن عیادتش تا طرف دور از جون سقط نشه یه روزی! اونوخ تا بوق زد بد دوتا بوق باباش برداش گوشیو! خب تو خونه ی حاج خانومینا ممولن باباهه اصلن سراغه تیلیفونو و اینا نمیره واسه اینکه اصن علاقه نداره به این چیزا.. واسه همین حاج خانومه فهمید که مامیشون خونه تشریف ندارن (آخه دماغ دختر شاسکوله یکی از فامیلاشون رفته بوده تعمیرگا تا شاید یکم قیافش قابله تحمول شه و یکی بیاد سراغش!!! آخه یکی نیس به این مامان حاج خانومچه بگه آخه تعمیر و صافکاریه دماغم دیگه عیادت داره؟! شرط میبندم که گل و شیرینیم براش برده لامصب!) خلاصه، خانومی که شوما باشین باباهه یهو بی مقدمه گفت حاج خانومچه بدبخ شدم! "پولمو دزدیدن ازم"و زد زیر گریه و حالا گریه نکن کی گریه کن.. فک کن این حاج خانومچه چه حالی داش؟! باباهه اونور اشک میریختو ناراحت و حاج خانومچه بی اینکه مقدار پولو بپرسه و کیفیت و کمیته دزدیو قط کرد گوشیو و برداشت زنگ زد به مامیش و طبق مموله همیشه هم مامان خانوم پای تمومه جروبحثای حاج خانومچه و دیگه اینم هرچی ناراحت بود به مامانش انتقال داد که "آهای مامان خانوم پا شدی رفتی خونه ی ... دائینا که چی بشه؟! اون دختره ی ترشیده لازم نیس دماغ عمل کنه! بره بده دک و پوزشو یکم صافکاری کنن تا شاید فرجی پیش اومد..." یهو مامانه حرفشو قط کرد که بابا صدات بلنده اینا اینور میشنون! " میشنون که بشنون! به درک! بابا تو خونه حالش بده پولشو دزدیدن ازشو تو عین خیالت نیس؟ پاشدی یکاره رفتی مهمونی؟!" خلاصه مامانه بگو، حاج خانومه بگو! بیچاره باباهه! خان داداش هم بد شنیدن این مسئله طبقه انتظاری که میرفت فقط گف "نه بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااا" (آخه نه باباهاش کلی واسه خودشون بچه مروفن!) خانوم خاهرم که قربونش برم شاکی که "ملومه دیگه بابا همیشه همینجوری پولشو از بانک در میاره و بلخره یه روزم این بلا سرش اومد..." آهان راستی یادم رف بگم خان داداش یه چیزه خنده داری هم گف، گف بابا همیشه بهش میگفتیم بابا آخه اینجوری همه چیزو راحت نگیر و فک نکن همه خوبنو مملکتمون مملکته گلو بلبله! ولی مگه به خرجش میره این بابای قد ما؟! در همین راستا هم خان داداش یه حرفه بی ادبی زدن که بیا و کف کن! گف بابا همیشه وقتی ما میگفتیم بهش که بابا حواست به دورو اطرافت باشه تو جواب میگف "بابا هیشکی نمیتونه ت..مِ منو هم بخوره!" (بخدا انقدا هم باباهه بی ادب نیستا! حالا تو شوخی و راحتی یه چیزی پرونده بدبخته فلک زده!) حالا خان داداش تو جوابه این حرفه بابا میگف یکی جرعت داشته باشه به باباهه بگه "پس چی شد ت..مات؟! نه تنها اونا رو خوردن، بلکه بالائیشم بردن!" (منم توی عالمه گریه و آه و ناله چنان زدم زیر خنده که همه فهمیدن!)
حالا فک کنین زنگ زده حاج خانومچه اینو داره برای حاجیش تعریف میکنه و اونوخ حاجیه دواش کرد که این چه حرفیه میزنی؟! حالا اون گف تو چرا تکرار میکنی (آخه حاجی خیلی ناراحت از گم شدن پول بود! به جونه شوما نباشه به جون بچه هاشون که حتی بیشتر از حاج خانومچه ناراحته پوله بود!)