غنچه ی شکفته ی بهاری
دیشب خیلی خوبو آروم گذشت و حاج خانومچه (با اینکه یه عالمه فکرش خرابه مامی و باباشه) اما در کنار حاجیشون یه خابه راحت داش که حاضر نیس هیچی تو این دنیا این راحتیه خیالو آرامششونو ازشون بگیره
... راسی؟ هیچی میدونستین حاج خانومچهه غنچه تشریف داره؟؟؟
القصه...
مکان: ماشین، زمان: همین صوبیه که داشتن میرفتن اداره، حاجی پشت فرمون و حاج خانومچه در حالیکه چشماش بازه اما هنوز مغرش خابه...
حاجی میگه: حاج خانوم؟!
هیچ میدونستی که برام مثه غنچه ی شکفته شده ی بهار میمونیییییییییییی...
اونوخ حاج خانومچه که انگار تازه از خاب پریده با کمی ناز اونم از نوع خرکیش میگه: با این قیافه ی پف آلود و خابالوده سر صوبم؟؟؟؟؟؟؟
(اونوخ دلش داش غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنج
میرفتا)
پی نوشت اول: راسی خوبه حاجی اینجا رو نمیخونه ها! آبروم رفته بود اساســـــــــــــــــــی
پی نوشت دوم: این عکسم، از عکسای عیده که احساس کردم دوس دارم بذارمش اینجا خب! (همینجوری بی دلیل!)
غنچه ی شکفته ی بهاری
دیشب خیلی خوبو آروم گذشت و حاج خانومچه (با اینکه یه عالمه فکرش خرابه مامی و باباشه) اما در کنار حاجیشون یه خابه راحت داش که حاضر نیس هیچی تو این دنیا این راحتیه خیالو آرامششونو ازشون بگیره
... راسی؟ هیچی میدونستین حاج خانومچهه غنچه تشریف داره؟؟؟
القصه...
مکان: ماشین، زمان: همین صوبیه که داشتن میرفتن اداره، حاجی پشت فرمون و حاج خانومچه در حالیکه چشماش بازه اما هنوز مغرش خابه...
حاجی میگه: حاج خانوم؟!
هیچ میدونستی که برام مثه غنچه ی شکفته شده ی بهار میمونیییییییییییی...
اونوخ حاج خانومچه که انگار تازه از خاب پریده با کمی ناز اونم از نوع خرکیش میگه: با این قیافه ی پف آلود و خابالوده سر صوبم؟؟؟؟؟؟؟
(اونوخ دلش داش غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنج
میرفتا)
پی نوشت اول: راسی خوبه حاجی اینجا رو نمیخونه ها! آبروم رفته بود اساســـــــــــــــــــی
پی نوشت دوم: این عکسم، از عکسای عیده که احساس کردم دوس دارم بذارمش اینجا خب! (همینجوری بی دلیل!)
چقد این سادگیمو دوس داره خدااااااا
حالا دیروز حاج خانومچه جهت پاره یی خود شیرینی رفتن دم کلاس زبانه حاجی، تا نصفه راهم رفتن سمته خونه ی حاجی که حاجی یوهو پرید و گف که بریم سکه ها رو بفروشیم؟! حالا این سکه ها قضیه ش چیه؟! از شوما چه پنهون که از وختی که حاجی و حاج خانومشون تصمیم به با هم بودن (ینی همون ازدباج گرفتنو جدی شدن و این صوبتا دیگه!) گرفتن، طبقه پیشنهاد یکی از دوستانشون مانا خانوم (خانومه سیا = زن سیا – بابا یارو پسره اسمش سیاوشه بهش میگن سیا) رفتن هر چی پول دروردن سکه خریدن واسه پس انداز! فک کن تو گرونیه سکه هف هش ده تایی میخریدن (البته بعضی وختا که پول زیاد داشتنا نه همیشه) حتا موقع عقدشون (همین چن وخ پیشا = قبل از عید) هر کی اومده بود سر عقد براشون سکه اوروده بودو حتا حاجی هم برای اینکه حاله بعضیا رو بگیره تمومیه مهریه ی حاج خانومچه رو که همش چندین تا سکه بودو سر عقد بهش تقدیم کرد! (پس چی فک کردین؟ ما نقدی کار میکنیم با این حاجی! تا حساب کار دستشون بیاد!) خلاصه این زوج خوشبخته ما با یه عالمه سکه رو دستشون با بالا رفتنه هزار تومنیه قیمت سکه ذوق میکردن (ولی عرضه ی سود کردن ینی فروشه سکه ها رو نداشتن!) و با پایین اومدنش مانای بدبختو فوش میدادن!
تا اینکه بلخره دیشب طی یه پیشنهاده کاملن بی شرمانه توسط حاجی عزم بر فوروش سکه ها کردن و طی یه اقدام غیر منتظره یی سکه ها رو فوروختن...
حالا دیشب توی خونه ی حاج خانومچه اینا توی اتاقه مامی:
حاج خانومچه: مامی؟! میشه عق.دنامه و شناسنامم رو بدی فردا صوب میخامش..
مامی (با تعجب – آخه همه ی سکه های ذوکور پیش مامی بودن و عصری حاج خانومچه رف ازش گرف! آخه مامی یه جورایی گا.و صند.وقه همه س!):: میخای چیکار؟ (فک کنم بیچاره فک کرده وختی همه ی سکه ها و حالا هم عق.دنامه و شناسناممو میخام ینی میخام دور از جون طلاخ بگیرم!)
حاج خانومچه: میخام طلاخ بگیرم (آیکونه حاج خانومچه ی دیو صفت!)
:: ینی چی دختر؟! این چه حرفیه؟ (با اخمو ناراحتی!)
: نه بابا مامی چقد ساده یی تو! میخاییم بریم از این وامای ازدباج بگیریم بذاریم رو پول خونه یه جای گنده تر بگیریم
:: آفرین دختر خوب! پس بیا اینم شناسنامتو عق.دنامت
صوب توی ماشین حاج خانومچه رو به حاجی کرده و میگه: ینی ما پول دار شدیم الان؟ حاجی در حالی که یه عالمه از خنگیه این دختر عصبانی شده میگه: خیلییییییییییییییییی
آخ که چقد این دختر ساده دلو شیرین مغزهههههههههههه!
چقد این سادگیمو دوس داره خدااااااا
حالا دیروز حاج خانومچه جهت پاره یی خود شیرینی رفتن دم کلاس زبانه حاجی، تا نصفه راهم رفتن سمته خونه ی حاجی که حاجی یوهو پرید و گف که بریم سکه ها رو بفروشیم؟! حالا این سکه ها قضیه ش چیه؟! از شوما چه پنهون که از وختی که حاجی و حاج خانومشون تصمیم به با هم بودن (ینی همون ازدباج گرفتنو جدی شدن و این صوبتا دیگه!) گرفتن، طبقه پیشنهاد یکی از دوستانشون مانا خانوم (خانومه سیا = زن سیا – بابا یارو پسره اسمش سیاوشه بهش میگن سیا) رفتن هر چی پول دروردن سکه خریدن واسه پس انداز! فک کن تو گرونیه سکه هف هش ده تایی میخریدن (البته بعضی وختا که پول زیاد داشتنا نه همیشه) حتا موقع عقدشون (همین چن وخ پیشا = قبل از عید) هر کی اومده بود سر عقد براشون سکه اوروده بودو حتا حاجی هم برای اینکه حاله بعضیا رو بگیره تمومیه مهریه ی حاج خانومچه رو که همش چندین تا سکه بودو سر عقد بهش تقدیم کرد! (پس چی فک کردین؟ ما نقدی کار میکنیم با این حاجی! تا حساب کار دستشون بیاد!) خلاصه این زوج خوشبخته ما با یه عالمه سکه رو دستشون با بالا رفتنه هزار تومنیه قیمت سکه ذوق میکردن (ولی عرضه ی سود کردن ینی فروشه سکه ها رو نداشتن!) و با پایین اومدنش مانای بدبختو فوش میدادن!
تا اینکه بلخره دیشب طی یه پیشنهاده کاملن بی شرمانه توسط حاجی عزم بر فوروش سکه ها کردن و طی یه اقدام غیر منتظره یی سکه ها رو فوروختن...
حالا دیشب توی خونه ی حاج خانومچه اینا توی اتاقه مامی:
حاج خانومچه: مامی؟! میشه عق.دنامه و شناسنامم رو بدی فردا صوب میخامش..
مامی (با تعجب – آخه همه ی سکه های ذوکور پیش مامی بودن و عصری حاج خانومچه رف ازش گرف! آخه مامی یه جورایی گا.و صند.وقه همه س!):: میخای چیکار؟ (فک کنم بیچاره فک کرده وختی همه ی سکه ها و حالا هم عق.دنامه و شناسناممو میخام ینی میخام دور از جون طلاخ بگیرم!)
حاج خانومچه: میخام طلاخ بگیرم (آیکونه حاج خانومچه ی دیو صفت!)
:: ینی چی دختر؟! این چه حرفیه؟ (با اخمو ناراحتی!)
: نه بابا مامی چقد ساده یی تو! میخاییم بریم از این وامای ازدباج بگیریم بذاریم رو پول خونه یه جای گنده تر بگیریم
:: آفرین دختر خوب! پس بیا اینم شناسنامتو عق.دنامت
صوب توی ماشین حاج خانومچه رو به حاجی کرده و میگه: ینی ما پول دار شدیم الان؟ حاجی در حالی که یه عالمه از خنگیه این دختر عصبانی شده میگه: خیلییییییییییییییییی
آخ که چقد این دختر ساده دلو شیرین مغزهههههههههههه!
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ... که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی ... خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من ... شکُفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب ... تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی ... تو یک جمع عاشق، تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت ... به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب ... که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم ... تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی ... که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی ... خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی، چه خوش باورم من ... شکُفتی و گفتی، از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب ... تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی ... تو یک جمع عاشق، تو صادقترینی
همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت ... به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب ... که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم ... تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خدای مهربون چقد این حاج خانومچه الان شاده و سرمست...
اصلن الان شاید دلش یه جورایی دوباره یه شیشه از همون اسکایایی که اون روزیه دم دریا خوردن میخاد و الان بازش میکرد و با همه ی شما دوستانش مخصوصن اون دوست جونش که از صوبیه امروز تا همین الان دلداریش میداد و تنهاش نذاش تقسیم میکرد و حتا اگه اونا خیلی مسلمون بودن و عرقیاتی اینچنین نمیخوردن، به سلامتیشون مینوشیدش خودش تنهایی و بعدشم انقد سگ مست میشد که بیا و ببین..
حاج خانومچه خیلی خیلی دلش کوچیکه خب! زودی میگیره و زودم باز میشه (نه بابا چی فک کردین مگه چاه توالته که چار ساعت طول بکشه تا باز بشه ها؟!)
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خدای مهربون چقد این حاج خانومچه الان شاده و سرمست...
اصلن الان شاید دلش یه جورایی دوباره یه شیشه از همون اسکایایی که اون روزیه دم دریا خوردن میخاد و الان بازش میکرد و با همه ی شما دوستانش مخصوصن اون دوست جونش که از صوبیه امروز تا همین الان دلداریش میداد و تنهاش نذاش تقسیم میکرد و حتا اگه اونا خیلی مسلمون بودن و عرقیاتی اینچنین نمیخوردن، به سلامتیشون مینوشیدش خودش تنهایی و بعدشم انقد سگ مست میشد که بیا و ببین..
حاج خانومچه خیلی خیلی دلش کوچیکه خب! زودی میگیره و زودم باز میشه (نه بابا چی فک کردین مگه چاه توالته که چار ساعت طول بکشه تا باز بشه ها؟!)
ای غزلترین ترانه ! منُ از اَزَل بیاغاز
منُ پُر کن از ستاره ، از یه فریادِ دوباره
از یه آهنگِ قدیمی که خریداری نداره
منُ پُر کن از پرستو ، از شبِ نگاهِ آهو
از تو خاکسترِ دریا ، زنده شو ! ترانه بانو !
با تو بادبادکِ رؤیا توی پنجههای باده
بیتو حتا یه چراغم از سرِ کوچه زیاده
ترانهی سکوتمُ تنها تو میشنوی عزیز !
عطرِ زلالِ تنتُ رو تنِ لحظههام بریز !
بگو از شب تا خروسخون فاصله چن تا ستارهس ؟
بگو کی لحظهی نابِ اون تولدِ دوبارهس ؟
بگو تا سفرهی هف سین چَن تا یخبندونِ سرده ؟
بگو چشمای ترانه چَن تا بغضُ گریه کرده ؟
بگو با منی که نبضِ روزگارُ دَس بگیرم
بگو تا از این زمونه خندههامُ پَس بگیرم
بگو هستی که بمونم ، پُشتِ زندگی نمیرم
تو که تو قصه نباشی از تمومِ قصه سیرم
ترانهی سکوتمُ تنها تو میشنوی عزیز !
عطرِ زلالِ تنتُ رو تنِ لحظههام بریز !
ای غزلترین ترانه ! منُ از اَزَل بیاغاز
منُ پُر کن از ستاره ، از یه فریادِ دوباره
از یه آهنگِ قدیمی که خریداری نداره
منُ پُر کن از پرستو ، از شبِ نگاهِ آهو
از تو خاکسترِ دریا ، زنده شو ! ترانه بانو !
با تو بادبادکِ رؤیا توی پنجههای باده
بیتو حتا یه چراغم از سرِ کوچه زیاده
ترانهی سکوتمُ تنها تو میشنوی عزیز !
عطرِ زلالِ تنتُ رو تنِ لحظههام بریز !
بگو از شب تا خروسخون فاصله چن تا ستارهس ؟
بگو کی لحظهی نابِ اون تولدِ دوبارهس ؟
بگو تا سفرهی هف سین چَن تا یخبندونِ سرده ؟
بگو چشمای ترانه چَن تا بغضُ گریه کرده ؟
بگو با منی که نبضِ روزگارُ دَس بگیرم
بگو تا از این زمونه خندههامُ پَس بگیرم
بگو هستی که بمونم ، پُشتِ زندگی نمیرم
تو که تو قصه نباشی از تمومِ قصه سیرم
ترانهی سکوتمُ تنها تو میشنوی عزیز !
عطرِ زلالِ تنتُ رو تنِ لحظههام بریز !
مسابقه ی بهترین آشپز
نمیدونم قضیه چه جوری آغاز شده که یه بحثی مثکه (مثله اینکه) پیش اومده بین حاجی و خانوم والده مبنی بر اینکه حاج خانومچه دس پختش خوبه یا سرکار علیه خاهر بانوی حاجی!؟ که یکاره این حاجی، حاج خانومچه رو انداخته اون وسط!!! که نه بابا چی خیال کردی و این حاج خانومه ما تو غذا استاده و از این صوبتا (البته اینا رو از خودم گفتما! همینجوری حدس میزنم باید این باشه مکالمشون!)
خلاصه حالا حاج خانومچه افتاده تو هچل که کی باید چی بپزه که مقبول واقع بشه از نظر هیئت ژوری! حالا شانس ما هم که یا غذاش میسوزه یا هم نپخته در میاد!
آهان اونوخ که حاجی بهش گف حاج خانومچه؟ غذا میپزی که مامان ببینه؟ اولش هول کرد و گف نه! بابا من که غذایی بلد نیستما (از این لوس بازیای همیشگیش!) هانی (سرکار علیه خاهر بانوی حاجی) یه پا آشپزه! آخه اون هر روز داره تو خونشون غذا میپزه و من سالی یه بارم دُرُس نمیکنم.. اونوخ یهو حاجی با توپی پر میگه "یه کلوم! دُرُس میکنی یا نه؟" و حاج خانوم با ترس و کمی اقتدار گف "آره بابا هرچی شوما بگین! هر وخ بخای یه غذا دُرُس میکنم که هانی چیه!؟ مامانتم دیگه غذای خودشم نپسنده و بگه فقط حاج خانوم!!!!"
راستی امروز یه سورپرایزی رو از خاطره ی فوق العاده قشنگه یکی از دوس جوناش که اتفاقن خودشم اینجا رو میخونه و الانم داره میخنده به این حرف، یاد گرفته که اگه خدا بخاد شاید امشب بره اون کار رو انجام بده (حاج خانومچه: مرسی دوس جون نازنینم که انقد تو خوب و مهربونی که به منه خنگم از این کارای رومانتیک یاد دادی! فدات بشم من!!!!!")
خب دیگه جو خیلی خودمونی شد حاج خانومم یادش رف که داش چی میگف، آهان! یادش اومد! همین مسابقهه س دیگه! بحث جدیدی نیس!
پی نوشت: راسی یادتونه که حاج خانومچه دیروز ماشین نیاورده بود؟ و هوس قدم زدن زیر بارون تو بازار تجریش رو داشت؟ همون خانومه دیروز مثه یه موشه آب کشیده ده دیقه تو بازاره ایستاده بود تا بارون بن بیاد اما مگه بارون از رو میرف؟ دیگه مجبور شد حاجی رو بکشه تا پارک وی و خودشم یه تاکسی تا اونجا بگیره که بیشتر از این خیس نشه! اما بعدش بخاطر این موضوع مجبور شد حاجی رو تا کلاسش ببره و ماشینم که بنزین نداش ببره بنزین دونی! (خودمونیما ماشینشم مثه خودش شیکم گندس! اسمش میگن خیر سرش کم مصرفه! اما مثه گاو – دور از جونش – بنزین میخوره! البته حاجی میگه خیلی خوب میسوزونه! اما نمیدونم چرا به ایشون – ماشینشونو میگما! نمیگن بفرما کنسرو کارد!!!!!!!!)
راستی گفتم ماشین یه چیزی یادم اومد! اون جمعهه یادتونه حاج خانومچه با خانوم والده و حاجیشون رفته بودن خونه ی حاجی رو ببینن!؟ موقه برگشتن سر کوچه ی حاجی اینا یه چیزی دیدن که مردن از خنده! پشت یه پراید اسمش رو نوشته بودن! "تیمور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" حالا این زوج خوشبخت (حاجی و حاج خانومچه رو میگم!) قراره واسه ماشینشون اسم انتخاب کنن! چی؟ اصغر؟ نه بابا! طغرل؟! نه! طغرل دیگه چیه؟! یه چی بگین با مسما! (ایراد نگیرین دیکتشو نمیدونم خب!)
مسابقه ی بهترین آشپز
نمیدونم قضیه چه جوری آغاز شده که یه بحثی مثکه (مثله اینکه) پیش اومده بین حاجی و خانوم والده مبنی بر اینکه حاج خانومچه دس پختش خوبه یا سرکار علیه خاهر بانوی حاجی!؟ که یکاره این حاجی، حاج خانومچه رو انداخته اون وسط!!! که نه بابا چی خیال کردی و این حاج خانومه ما تو غذا استاده و از این صوبتا (البته اینا رو از خودم گفتما! همینجوری حدس میزنم باید این باشه مکالمشون!)
خلاصه حالا حاج خانومچه افتاده تو هچل که کی باید چی بپزه که مقبول واقع بشه از نظر هیئت ژوری! حالا شانس ما هم که یا غذاش میسوزه یا هم نپخته در میاد!
آهان اونوخ که حاجی بهش گف حاج خانومچه؟ غذا میپزی که مامان ببینه؟ اولش هول کرد و گف نه! بابا من که غذایی بلد نیستما (از این لوس بازیای همیشگیش!) هانی (سرکار علیه خاهر بانوی حاجی) یه پا آشپزه! آخه اون هر روز داره تو خونشون غذا میپزه و من سالی یه بارم دُرُس نمیکنم.. اونوخ یهو حاجی با توپی پر میگه "یه کلوم! دُرُس میکنی یا نه؟" و حاج خانوم با ترس و کمی اقتدار گف "آره بابا هرچی شوما بگین! هر وخ بخای یه غذا دُرُس میکنم که هانی چیه!؟ مامانتم دیگه غذای خودشم نپسنده و بگه فقط حاج خانوم!!!!"
راستی امروز یه سورپرایزی رو از خاطره ی فوق العاده قشنگه یکی از دوس جوناش که اتفاقن خودشم اینجا رو میخونه و الانم داره میخنده به این حرف، یاد گرفته که اگه خدا بخاد شاید امشب بره اون کار رو انجام بده (حاج خانومچه: مرسی دوس جون نازنینم که انقد تو خوب و مهربونی که به منه خنگم از این کارای رومانتیک یاد دادی! فدات بشم من!!!!!")
خب دیگه جو خیلی خودمونی شد حاج خانومم یادش رف که داش چی میگف، آهان! یادش اومد! همین مسابقهه س دیگه! بحث جدیدی نیس!
پی نوشت: راسی یادتونه که حاج خانومچه دیروز ماشین نیاورده بود؟ و هوس قدم زدن زیر بارون تو بازار تجریش رو داشت؟ همون خانومه دیروز مثه یه موشه آب کشیده ده دیقه تو بازاره ایستاده بود تا بارون بن بیاد اما مگه بارون از رو میرف؟ دیگه مجبور شد حاجی رو بکشه تا پارک وی و خودشم یه تاکسی تا اونجا بگیره که بیشتر از این خیس نشه! اما بعدش بخاطر این موضوع مجبور شد حاجی رو تا کلاسش ببره و ماشینم که بنزین نداش ببره بنزین دونی! (خودمونیما ماشینشم مثه خودش شیکم گندس! اسمش میگن خیر سرش کم مصرفه! اما مثه گاو – دور از جونش – بنزین میخوره! البته حاجی میگه خیلی خوب میسوزونه! اما نمیدونم چرا به ایشون – ماشینشونو میگما! نمیگن بفرما کنسرو کارد!!!!!!!!)
راستی گفتم ماشین یه چیزی یادم اومد! اون جمعهه یادتونه حاج خانومچه با خانوم والده و حاجیشون رفته بودن خونه ی حاجی رو ببینن!؟ موقه برگشتن سر کوچه ی حاجی اینا یه چیزی دیدن که مردن از خنده! پشت یه پراید اسمش رو نوشته بودن! "تیمور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" حالا این زوج خوشبخت (حاجی و حاج خانومچه رو میگم!) قراره واسه ماشینشون اسم انتخاب کنن! چی؟ اصغر؟ نه بابا! طغرل؟! نه! طغرل دیگه چیه؟! یه چی بگین با مسما! (ایراد نگیرین دیکتشو نمیدونم خب!)
خدایا عجب عالمیست، عالمه عاشق شدن


راسی یه چیز جالب تو همین راستا! جمعه ییه حاج خانومچه با حاجی رفتن که خونه ی حاجی رو ببینن و با مستجره حرف بزنن! وای مستجره که خودش توی مایه های فاجِعه بود! حاج خانومینا رفتن خونشون یه کاره برگشته بهشون میگه ببخشین موزاحیم شدم (آخه بیچاره ترک بود! البته بابای خود حاج خانومچه هم ترک تشریف داره ها اما این دیگه ازوناش بود! بیچاره توی دهاتای نمیدونم کجا خونه زندگیشو باس خاطر کار بچه هاش ول کرده و اومده اینجا مستجر شده!!! میگن رفیق بی کلک مادر!!!!! همینه دیگه!) خلاصه از اون که بگذریم هم موقه رفتن و هم برگشتن حاج خانومچه انگاری مسابقه بود، رف تندی نشست جولو و قبل اینکه حاجی حرفی بزنه خودشو لوس کرد و گف مامان که ناراحت نمیشه اگه عقب بشینه؟!

خلاصه وختی برگشتن حاج خانومچه درب منزل حاجی ینا گیر داد که دهن خشک و خالی بردی ما رو برگردوندی و هیچی ندادی، البته به همراهی خانوم والده! بیچاره حاجی هم که ماشینم قفل کرده بود دوباره روشن کرد و رف بستنی و فالود خرید باقلوا!
توی خونه ی حاجی ینا:
حاجی: مامان بیا ببین حاج خانومچه ی من چی گرفته؟!
خانوم والده:: چی؟؟ (در حاله حدقه!)

: س.ر.ی.ا.له م.ر.د 2000 چ.ه.ر.ه!
:: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ جوووووووووووون!

و اینبار حاج خانومچه در حاله حدقه!
پی نوشت: امروز که بارونه نم نم و قشنگی داره میاد حاج خانومچه هم ماشین نداره واسه برگشت و مجبوره با تاکسی برگرده و یکمی هم بفهمی نفهمی از این قضیه خشحاله! آخه میتونه بازم تو بازار تجریش بره یکم قدم بزنه و آدما رو نیگا کنه! یه مسله یی هم بوجود اومده! اونم اینه که انگاری امروز دوباره عاشقه حاجی شده!



خدایا عجب عالمیست، عالمه عاشق شدن


راسی یه چیز جالب تو همین راستا! جمعه ییه حاج خانومچه با حاجی رفتن که خونه ی حاجی رو ببینن و با مستجره حرف بزنن! وای مستجره که خودش توی مایه های فاجِعه بود! حاج خانومینا رفتن خونشون یه کاره برگشته بهشون میگه ببخشین موزاحیم شدم (آخه بیچاره ترک بود! البته بابای خود حاج خانومچه هم ترک تشریف داره ها اما این دیگه ازوناش بود! بیچاره توی دهاتای نمیدونم کجا خونه زندگیشو باس خاطر کار بچه هاش ول کرده و اومده اینجا مستجر شده!!! میگن رفیق بی کلک مادر!!!!! همینه دیگه!) خلاصه از اون که بگذریم هم موقه رفتن و هم برگشتن حاج خانومچه انگاری مسابقه بود، رف تندی نشست جولو و قبل اینکه حاجی حرفی بزنه خودشو لوس کرد و گف مامان که ناراحت نمیشه اگه عقب بشینه؟!

خلاصه وختی برگشتن حاج خانومچه درب منزل حاجی ینا گیر داد که دهن خشک و خالی بردی ما رو برگردوندی و هیچی ندادی، البته به همراهی خانوم والده! بیچاره حاجی هم که ماشینم قفل کرده بود دوباره روشن کرد و رف بستنی و فالود خرید باقلوا!
توی خونه ی حاجی ینا:
حاجی: مامان بیا ببین حاج خانومچه ی من چی گرفته؟!
خانوم والده:: چی؟؟ (در حاله حدقه!)

: س.ر.ی.ا.له م.ر.د 2000 چ.ه.ر.ه!
:: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ جوووووووووووون!

و اینبار حاج خانومچه در حاله حدقه!
پی نوشت: امروز که بارونه نم نم و قشنگی داره میاد حاج خانومچه هم ماشین نداره واسه برگشت و مجبوره با تاکسی برگرده و یکمی هم بفهمی نفهمی از این قضیه خشحاله! آخه میتونه بازم تو بازار تجریش بره یکم قدم بزنه و آدما رو نیگا کنه! یه مسله یی هم بوجود اومده! اونم اینه که انگاری امروز دوباره عاشقه حاجی شده!



همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود
همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود
تو ماه منی که تو بارون رسیدی...
اونوخ نمیدونس که اصن منی این چی چی گرائی چی هستش!؟ فقت میدونس که خیلی تو خودشه و این صوبتا.... حالا به نظر شوما آدمِ چی چی گرائی هستین؟! و از کجا میدونین؟! کدومش اصن خوبه؟!
پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه بعد از رویارویی مدت دار با سرکار علیه خانوم والده ی حاجیشون و بعد از رسوندن ایشون بهمراه حاجی به منزل! تنهائی زیر بارون وختی که شیشه های ماشینو تا ته داده بود پایین ...
"توو بارون که رفتی، دل جاده پژمرد..."
اااااااااااااه! چه مرگش شده بود خدا میدونه! مثه عاشقای دلشکسه! (اما آخه دلشکسه نبود که این سگمصب به مولا!!! دیگه چی میخواس؟! یه حاجی گوش به فرمان!؟ که داره قربونش برم! یه زندگی بی درد؟! که به مولا داره اونم از نوع توپش!... شایدم دلش یه خونه واسه خودشو حاجی میخواس؟! شایدم دلش از این بلاتکلیفی موندن و رفتن پر بود؟! خدا میدونه) شایدم باس خاطر این بود که هیشکی نمیاد این بلاگشو بخونه بدبخت دپرس شده رفته دیگه! چیکا میشه کرد آخه!؟ شومام که نمیاین اینجا دو کلوم باش حرف بزنین از دلش دربیارین...
اما بجای همتون (ک..تون بسوزه!) حاج آقای نازنینشون از دیروز انقد ناز این نازبانو رو کشید که بیا و ببین! اصن دقت کردی!؟ هر چی نازت بیشتر باشه، خریداریشم از طرف حاجی بیشتر میشه! (فداش بشم من!!!)
تو ماه منی که تو بارون رسیدی...
اونوخ نمیدونس که اصن منی این چی چی گرائی چی هستش!؟ فقت میدونس که خیلی تو خودشه و این صوبتا.... حالا به نظر شوما آدمِ چی چی گرائی هستین؟! و از کجا میدونین؟! کدومش اصن خوبه؟!
پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه بعد از رویارویی مدت دار با سرکار علیه خانوم والده ی حاجیشون و بعد از رسوندن ایشون بهمراه حاجی به منزل! تنهائی زیر بارون وختی که شیشه های ماشینو تا ته داده بود پایین ...
"توو بارون که رفتی، دل جاده پژمرد..."
اااااااااااااه! چه مرگش شده بود خدا میدونه! مثه عاشقای دلشکسه! (اما آخه دلشکسه نبود که این سگمصب به مولا!!! دیگه چی میخواس؟! یه حاجی گوش به فرمان!؟ که داره قربونش برم! یه زندگی بی درد؟! که به مولا داره اونم از نوع توپش!... شایدم دلش یه خونه واسه خودشو حاجی میخواس؟! شایدم دلش از این بلاتکلیفی موندن و رفتن پر بود؟! خدا میدونه) شایدم باس خاطر این بود که هیشکی نمیاد این بلاگشو بخونه بدبخت دپرس شده رفته دیگه! چیکا میشه کرد آخه!؟ شومام که نمیاین اینجا دو کلوم باش حرف بزنین از دلش دربیارین...
اما بجای همتون (ک..تون بسوزه!) حاج آقای نازنینشون از دیروز انقد ناز این نازبانو رو کشید که بیا و ببین! اصن دقت کردی!؟ هر چی نازت بیشتر باشه، خریداریشم از طرف حاجی بیشتر میشه! (فداش بشم من!!!)











