>

>

>

>

ماشین مالیخولیایی

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , , | 4 دیدگاه

آقا دوروغ چرا، بقول مَش قاسم (دایی جان ناپلون) تا قبر آ آ آ آ! (و اشاره به چار انگشت دست) دیروزیه که حاج خانوم و حاجیشون تشریف برده بودن منزل خانوم والده ی حاجی، از قضا، عمو نیمای کوچ کرده ی فلک زده بلخره در پی قصد فوروش ماشین خود (همون الینای مروف یا بقول عمه هانی تُنی) و نیز در همون راستا اعلامیه در آگهی ها و این صوبتا، هم اونجا حضور داشتن و مشغول انتظار کشیدن مشتریایی بودن که از صوب زنگ زده و قرار گذاشته بودن تا بیان! بماند که حاجی انقد عمو رو دست انداخت که بابا کوشن پس مشتریاتو اینا اما بلخره یه چن تایی زنگ زدنو آدرس گرفتنو دستِ بر قضا اومدنو بلخره یکی واسه پسره بیس سالش ماشینو خرید! راسش از شوما چه پنهون که حاج خانوم از روزِ اولی که عمو این ماشینو گرفته بود ازش بدش میومد ینی اصلن کلن با این ماشین حال نمیکرد، هرچی میگفتن بابا ماشینش نرمه، فرمونش راحته اما این صوبتا به خرجش نمیرف! نشون به اون نشونی که همون اوایلی که تازه عمو ماشینشو گرفته بود، حاج خانوم بدونِ اینکه کسی نظرشو بپرسه برگش به عمو گف: "عمو آخه اینم ماشینه تو گرفتی؟ هر مزیتی که داشته باشه، زشتی قیافش همه رو میپوشونه!" (اینم داشته باشین که عمو خیلی به نظر حاج خانوم اهمیت میده ها و تو خرید همه چی اگه حاج خانوم باشه حتمن نظر حاج خانومو میپرسه و میگه همیشه حاج خانوم نظرای خوبی میده! اونوخ عمو نظرش بعد از چن ماه عوض شد و حالا میخاد یه ماشین مثه ماشینِ حاج خانومینا بخره البته یه تیپ بالاترشو ینی تیپِ شیش همونی که دندش اتوماتیکه! وااااااااااای! یادمه حاج خانومچه اینا همین قبل از عقدشون به سرشون زده بود ماشینو عوض کنن، اونوخ حاجی رفته بود گیر داده بود به یه ماشینِ مالزیایی! فک کن آخه کَسرِ لاتی نبود اگه از یه ماشینِ فرانسوی بیای بشینی پشتِ یه ماشینِ مالزیایی! آدم یادِ مالیخولیایی میوفته اصن! خلاصه خانومی که شوما باشین حتا رفتن یکی از همینا رو هم دیدن! اما راسش اصلن به دلِ حاج خانوم ننشستو این شد که فراموشش کردن، بعد از چن وختم که بسرشون زد همینی که عمو نیما میخاد بگیره رو بگیرن که نمیدونم چی شد که یوهو تبِ ماشین از سرشون افتاد و بیخیال شدن و فلن به همین راضین! آهان داشتم میگفتم، این عمو نیماهه بلخره حرفِ حاج خانومو گوش کردو حالا هم قراره یه سفیدِ دنده اوتوماتیک بخره، البته حاجی همیشه میگه دنده اوتوماتیک مالِ پیرمرداس اما من متَقِدم که اوتوماتیک بودنِ گیربکسِ ماشین باعث میشه که آدم پاش درد نگیره، حتا کمرش شایدم همه جاش اصلن! خلاصه میدونی مخصوص آدمایی از قبیلِ همین حاج خانومچه س که به نوعی ..ونشون گشادِ و آبِ هندونه و این صوبتا! خلاصه داشتم میگفتم اونوخ در این اثنا بود که خاهر خانومِ حاجی یوهو برگشته میگه میخاد موهاشو های.لایت کنه! فک کن! دیدنِ اون لحظه ی حاج خانومچه ثانیه یی یه ملیون میارزید!! آخه دخترِ آفتاب مهتاب ندیده ی مامانش، حالا میخاد بره موهاشو... اصلن آی کَن نات ایمَجین! (اصلن who can imagine! به مولا!) خلاصه با حالا داش از حاج خانوم نظر میپرسید که بره موهاشو چه رنگی کنه! حاج خانومم که یه چشش تعجب بود و دستِ بر قضا واسه کِنِفیِ شوما خاهرای گل، اون یکی چِشِشم حدقه!! با اون اینترنتِ نفتیِ خونه ی حاجی اینا داش تو اینترنت مدلِ مو به عمه هانی نشون میداد! بلخره حالا یه رنگی انتخاب کردن که شبیه فندقیه (آخه از شوما چه پنهون که عمه هانی موهاش قهوه ییِ خیلی خیلی خیلی سیرِ واسه همین های لایتِ فندقی قشنگ میشه فک کنم!) حالا از اونجایی که قراره امروز بره آرایشگا، دیگه حاج خانوم از صوب داره از فوضولی میمیره که عصری بشه بره ببینه موهاش چه رنگی شده؟!

پی نوشت: راسی دیشب از طرفِ عمو نیما به یه مسافرت دعوت شدیم که فلن تو شیشُ بِشیم که بریم یا نه! مقصد، شهر آرزوهای حاج خانومچه ینی شیرازِ و وصفِ بی مثالش.. وای ینی ممکنِ دوباره حاج خانوم بتونه بره پرسپولیس؟؟؟ ینی بازم پاسارگادو میبینه؟ اولینو آخرین باری که رفتش اونجا با داداش نادر بود! یادش بخیر که هر دوشون تنهایی میرفتن از صوب مثه این باستان شناسا تو تخ جمشیدو ول کنش نبودن تا خودِ شب! اما از وختی داداش نادر رف، دیگه حاج خانومچه پاشو هم به شیراز نذاشته.. حالا قراره اگه حاجی و حاج خانوم خاستن برن (البته با ماشین جدیده ی عمو نیماهه!) برن شیرازو از اونجام برن گناوه و یه چن روزی رو اونجا باشن.. البته هنوز احتمالش خیلی کمه! چون هم مرخصیشو احتمالن ندارن که بگیرن، هم اینکه یکم کارا بهم ریختس!

پی نوشت بعدی: راسی دلم بدجوری هوس دیدنِ فیلمِ عقدو کرده، حاجی؟ اینو یادته؟ (بعلت مرام بسیار زیاد و ارادتی که به رفیقِ شفیقمون داریم پاک شد عکسا) وای یادته یوهو افتادی تو آب و خیس شدی؟ من غش کرده بودم هم از دست ادا اطوارای تو، هم از ترسِ خیس شدنِ لباسات..

پی نوشتِ بعدتر: راسی رفقا چن روز دیگه که نه! همین دو روز دیگه اولین سالگردِ نامزدیِ حاجی و حاج خانومچس! راستش از شوما چه پنهون که پارسال این موقه ها چه حسو حالِ عجیبی داشتن این زنُ شوهر! فکرشو بکنین که از آسمون به معنایِ واقعی سنگ اومد پایین اما حاجی و حاج خانومچه رو نتونس از تصمیمشون منصرف کنه و نهایتن یه حلقه ی جواهری کوچولو و ریز اومد تو انگشتِ حاج خانومچه واسه همیشه نشس! خب تعریفش بمونه واسه خودِ همون روز (ینی پس فردا که همشو براتون تعریف میکنم!)

آخرین پی نوشت (قول میدم آخریش باشه!): خانومی که شوما باشین، خانوم والده ی حاجی با عمو نیما رفته یه کفشای راحتیی خریده که مالِ سنای تینیجریه! از هموناییِ که حاج خانومچه خیلی دوس داره اما.. (آیکونِ یه حاج خانومچه که با آه و حسرت داره به کفشا نیگا میکنه!)

Daisypath Next Aniversary Ticker



ماشین مالیخولیایی

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , , | 4 دیدگاه

آقا دوروغ چرا، بقول مَش قاسم (دایی جان ناپلون) تا قبر آ آ آ آ! (و اشاره به چار انگشت دست) دیروزیه که حاج خانوم و حاجیشون تشریف برده بودن منزل خانوم والده ی حاجی، از قضا، عمو نیمای کوچ کرده ی فلک زده بلخره در پی قصد فوروش ماشین خود (همون الینای مروف یا بقول عمه هانی تُنی) و نیز در همون راستا اعلامیه در آگهی ها و این صوبتا، هم اونجا حضور داشتن و مشغول انتظار کشیدن مشتریایی بودن که از صوب زنگ زده و قرار گذاشته بودن تا بیان! بماند که حاجی انقد عمو رو دست انداخت که بابا کوشن پس مشتریاتو اینا اما بلخره یه چن تایی زنگ زدنو آدرس گرفتنو دستِ بر قضا اومدنو بلخره یکی واسه پسره بیس سالش ماشینو خرید! راسش از شوما چه پنهون که حاج خانوم از روزِ اولی که عمو این ماشینو گرفته بود ازش بدش میومد ینی اصلن کلن با این ماشین حال نمیکرد، هرچی میگفتن بابا ماشینش نرمه، فرمونش راحته اما این صوبتا به خرجش نمیرف! نشون به اون نشونی که همون اوایلی که تازه عمو ماشینشو گرفته بود، حاج خانوم بدونِ اینکه کسی نظرشو بپرسه برگش به عمو گف: "عمو آخه اینم ماشینه تو گرفتی؟ هر مزیتی که داشته باشه، زشتی قیافش همه رو میپوشونه!" (اینم داشته باشین که عمو خیلی به نظر حاج خانوم اهمیت میده ها و تو خرید همه چی اگه حاج خانوم باشه حتمن نظر حاج خانومو میپرسه و میگه همیشه حاج خانوم نظرای خوبی میده! اونوخ عمو نظرش بعد از چن ماه عوض شد و حالا میخاد یه ماشین مثه ماشینِ حاج خانومینا بخره البته یه تیپ بالاترشو ینی تیپِ شیش همونی که دندش اتوماتیکه! وااااااااااای! یادمه حاج خانومچه اینا همین قبل از عقدشون به سرشون زده بود ماشینو عوض کنن، اونوخ حاجی رفته بود گیر داده بود به یه ماشینِ مالزیایی! فک کن آخه کَسرِ لاتی نبود اگه از یه ماشینِ فرانسوی بیای بشینی پشتِ یه ماشینِ مالزیایی! آدم یادِ مالیخولیایی میوفته اصن! خلاصه خانومی که شوما باشین حتا رفتن یکی از همینا رو هم دیدن! اما راسش اصلن به دلِ حاج خانوم ننشستو این شد که فراموشش کردن، بعد از چن وختم که بسرشون زد همینی که عمو نیما میخاد بگیره رو بگیرن که نمیدونم چی شد که یوهو تبِ ماشین از سرشون افتاد و بیخیال شدن و فلن به همین راضین! آهان داشتم میگفتم، این عمو نیماهه بلخره حرفِ حاج خانومو گوش کردو حالا هم قراره یه سفیدِ دنده اوتوماتیک بخره، البته حاجی همیشه میگه دنده اوتوماتیک مالِ پیرمرداس اما من متَقِدم که اوتوماتیک بودنِ گیربکسِ ماشین باعث میشه که آدم پاش درد نگیره، حتا کمرش شایدم همه جاش اصلن! خلاصه میدونی مخصوص آدمایی از قبیلِ همین حاج خانومچه س که به نوعی ..ونشون گشادِ و آبِ هندونه و این صوبتا! خلاصه داشتم میگفتم اونوخ در این اثنا بود که خاهر خانومِ حاجی یوهو برگشته میگه میخاد موهاشو های.لایت کنه! فک کن! دیدنِ اون لحظه ی حاج خانومچه ثانیه یی یه ملیون میارزید!! آخه دخترِ آفتاب مهتاب ندیده ی مامانش، حالا میخاد بره موهاشو... اصلن آی کَن نات ایمَجین! (اصلن who can imagine! به مولا!) خلاصه با حالا داش از حاج خانوم نظر میپرسید که بره موهاشو چه رنگی کنه! حاج خانومم که یه چشش تعجب بود و دستِ بر قضا واسه کِنِفیِ شوما خاهرای گل، اون یکی چِشِشم حدقه!! با اون اینترنتِ نفتیِ خونه ی حاجی اینا داش تو اینترنت مدلِ مو به عمه هانی نشون میداد! بلخره حالا یه رنگی انتخاب کردن که شبیه فندقیه (آخه از شوما چه پنهون که عمه هانی موهاش قهوه ییِ خیلی خیلی خیلی سیرِ واسه همین های لایتِ فندقی قشنگ میشه فک کنم!) حالا از اونجایی که قراره امروز بره آرایشگا، دیگه حاج خانوم از صوب داره از فوضولی میمیره که عصری بشه بره ببینه موهاش چه رنگی شده؟!

پی نوشت: راسی دیشب از طرفِ عمو نیما به یه مسافرت دعوت شدیم که فلن تو شیشُ بِشیم که بریم یا نه! مقصد، شهر آرزوهای حاج خانومچه ینی شیرازِ و وصفِ بی مثالش.. وای ینی ممکنِ دوباره حاج خانوم بتونه بره پرسپولیس؟؟؟ ینی بازم پاسارگادو میبینه؟ اولینو آخرین باری که رفتش اونجا با داداش نادر بود! یادش بخیر که هر دوشون تنهایی میرفتن از صوب مثه این باستان شناسا تو تخ جمشیدو ول کنش نبودن تا خودِ شب! اما از وختی داداش نادر رف، دیگه حاج خانومچه پاشو هم به شیراز نذاشته.. حالا قراره اگه حاجی و حاج خانوم خاستن برن (البته با ماشین جدیده ی عمو نیماهه!) برن شیرازو از اونجام برن گناوه و یه چن روزی رو اونجا باشن.. البته هنوز احتمالش خیلی کمه! چون هم مرخصیشو احتمالن ندارن که بگیرن، هم اینکه یکم کارا بهم ریختس!

پی نوشت بعدی: راسی دلم بدجوری هوس دیدنِ فیلمِ عقدو کرده، حاجی؟ اینو یادته؟ (بعلت مرام بسیار زیاد و ارادتی که به رفیقِ شفیقمون داریم پاک شد عکسا) وای یادته یوهو افتادی تو آب و خیس شدی؟ من غش کرده بودم هم از دست ادا اطوارای تو، هم از ترسِ خیس شدنِ لباسات..

پی نوشتِ بعدتر: راسی رفقا چن روز دیگه که نه! همین دو روز دیگه اولین سالگردِ نامزدیِ حاجی و حاج خانومچس! راستش از شوما چه پنهون که پارسال این موقه ها چه حسو حالِ عجیبی داشتن این زنُ شوهر! فکرشو بکنین که از آسمون به معنایِ واقعی سنگ اومد پایین اما حاجی و حاج خانومچه رو نتونس از تصمیمشون منصرف کنه و نهایتن یه حلقه ی جواهری کوچولو و ریز اومد تو انگشتِ حاج خانومچه واسه همیشه نشس! خب تعریفش بمونه واسه خودِ همون روز (ینی پس فردا که همشو براتون تعریف میکنم!)

آخرین پی نوشت (قول میدم آخریش باشه!): خانومی که شوما باشین، خانوم والده ی حاجی با عمو نیما رفته یه کفشای راحتیی خریده که مالِ سنای تینیجریه! از هموناییِ که حاج خانومچه خیلی دوس داره اما.. (آیکونِ یه حاج خانومچه که با آه و حسرت داره به کفشا نیگا میکنه!)

Daisypath Next Aniversary Ticker



من از اینجا دل بکن نیستم!

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 4 دیدگاه

آقا از خدا که پنهون نیس، دیگه شوما که کی باشین که حاج خانوم بخاد پنهون کاری کنه، خانومی که شوما باشین همونطور که مستحضر بودین و هستین حاجی به تنهایی بهمراه تنی چند از دوستانِ کاملن نابابش تشریف بردن شمال! (همین کلار.دشت خودمون که حاج خانومچه تا به این سنی که رسیده تا حالا پاشو اونجا نذاشته) حالا بماند که حاجی اونجا افتاد گوشه ی بیمارستانو حاج خانومچه هم اینور نگران شده بود و این صوبتا اما خدا رو شکر قضیه کاملن حل شد.. تازشم حاجی از سیابیشه واسه حاج خانومچه دو تا سطل ماستِ مروفم اوردن که مثلن حاج خانومچه نق نزنن (البته اون بیچاره حاجی قصدش این نبوده ها! این حاج خانومچه یکمکی بی چشمو رو تشریف دارن)

آقا یه صوبتی حاج خانومچه میخاس مردو مردونه داشته باشه با شوما رفقای ارجمندش! اونم اینه که بابا آخه میاین میگین اینجا سخت میشه کامنت گذاشت، بابا به مولا اینجوریام نیس که شوما میگین! من نمیدونم چرا مثلن خودم یا حتا حاجی خیلی راحت کامنت میذارن! باور بفرمایین از همین صوبه علی الطلوع که حاج خانومچه اومده پشت میزشو کامنتِ شکایتِ دوستشو خونده کارو زمین گذاشته و همش داره با بلاگفا و بلاگ اسکای و بلاگرای دیگه ور میره و یه وبلاگه نو میسازه اما خب چیکار کنه که دلش هنوز با همین جاس خو! واسه همینم رسمن از حضور تمامی عزیزان عذر خاهی میکنه و میگه که بذارین اینجا بمونم! منو از این جا بیرون نکنین! اینجا بو حاج خانومو میده آخه! پیلیز! راسش اصلن دلش یه جورایی رضا نمیده که از این جا دل بکنه به مولا! از صوب مثه این مریضای منتظر شفا چسبیده به زریحِ این بلاگر و میگه تا حاجت روام نکنی ول کنت نیستم به مولا! (شایدم یکی از همین روزا حاج خانومچه اومد و گف بروبچ بریزین بیاین خونم! ینی یه خونه ی دیگه یی دستو پا کرد! اما فلن قصد نداره! پس انقد نیاین پیغوم پسغوم بفرستین که اینجا کامنتاش اِلِ و بِلِِ! بذارین بچه به جاش عادت کرده بمونه همین جا!)

راسی میگم تبِ انتخابات خیلی رفته بالاها، فک کنین که حاج خانومچه صوبیه وختی از همین کاوه پیچید داخل، یه سری دختر و پسر ایستاده بودن سر چارراه و همش داشتن واسه عمو میری تبلیغ میکردن و تا دیدن حاج خانومچه هم روی ماشینش بندینکه سبز داره دیگه بقوله مروف سبزته و این صوبتا! آقا امیدوارم که اوضاعِ نابسامانِ این کشور بزودی دُرُس بشه! راسی اینو شنیدین که بقول دوستمون (لنگ درازو میگما!) عمو محمود داره تو معابر پر رفتو اومد شیرینی و شربت پخش میکنه؟! بخونین اینو! راسی رفقا چقد با این کمپینای انتخاباتیِ عمو میری حال کردین ها؟ اصلن دیدنشون؟ کافیه یه بار تو یو.تیو.ب بزنین د و م خ ر د ا د، براتون یه عالمه لینک میاره، اینا رو گفتم که بگم از اونجایی که حاج خانومچه شور میر حسینیش گرفته، این آهنگه مروفه کمپینه عموشو بلخره پیدا کرده که لینکشو اینجا هم میذاره، نمیدونم چقد هستین با این آهنگ.. (سر اومد زمستون.. شکفته بهارون..)

پی نوشت: رفقای عزیز! حاج خانوم همچنان به یاری سبز شوما عزیزان در رابطه با دوازده خرداد به شدت نیاز منده! گل ریزون یادتون نره ها! بابا همش چن روز دیگس به دادم برسین پیلیز! به مولا جبران میکنمااا!



Daisypath Next Aniversary Ticker



من از اینجا دل بکن نیستم!

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 4 دیدگاه

آقا از خدا که پنهون نیس، دیگه شوما که کی باشین که حاج خانوم بخاد پنهون کاری کنه، خانومی که شوما باشین همونطور که مستحضر بودین و هستین حاجی به تنهایی بهمراه تنی چند از دوستانِ کاملن نابابش تشریف بردن شمال! (همین کلار.دشت خودمون که حاج خانومچه تا به این سنی که رسیده تا حالا پاشو اونجا نذاشته) حالا بماند که حاجی اونجا افتاد گوشه ی بیمارستانو حاج خانومچه هم اینور نگران شده بود و این صوبتا اما خدا رو شکر قضیه کاملن حل شد.. تازشم حاجی از سیابیشه واسه حاج خانومچه دو تا سطل ماستِ مروفم اوردن که مثلن حاج خانومچه نق نزنن (البته اون بیچاره حاجی قصدش این نبوده ها! این حاج خانومچه یکمکی بی چشمو رو تشریف دارن)

آقا یه صوبتی حاج خانومچه میخاس مردو مردونه داشته باشه با شوما رفقای ارجمندش! اونم اینه که بابا آخه میاین میگین اینجا سخت میشه کامنت گذاشت، بابا به مولا اینجوریام نیس که شوما میگین! من نمیدونم چرا مثلن خودم یا حتا حاجی خیلی راحت کامنت میذارن! باور بفرمایین از همین صوبه علی الطلوع که حاج خانومچه اومده پشت میزشو کامنتِ شکایتِ دوستشو خونده کارو زمین گذاشته و همش داره با بلاگفا و بلاگ اسکای و بلاگرای دیگه ور میره و یه وبلاگه نو میسازه اما خب چیکار کنه که دلش هنوز با همین جاس خو! واسه همینم رسمن از حضور تمامی عزیزان عذر خاهی میکنه و میگه که بذارین اینجا بمونم! منو از این جا بیرون نکنین! اینجا بو حاج خانومو میده آخه! پیلیز! راسش اصلن دلش یه جورایی رضا نمیده که از این جا دل بکنه به مولا! از صوب مثه این مریضای منتظر شفا چسبیده به زریحِ این بلاگر و میگه تا حاجت روام نکنی ول کنت نیستم به مولا! (شایدم یکی از همین روزا حاج خانومچه اومد و گف بروبچ بریزین بیاین خونم! ینی یه خونه ی دیگه یی دستو پا کرد! اما فلن قصد نداره! پس انقد نیاین پیغوم پسغوم بفرستین که اینجا کامنتاش اِلِ و بِلِِ! بذارین بچه به جاش عادت کرده بمونه همین جا!)

راسی میگم تبِ انتخابات خیلی رفته بالاها، فک کنین که حاج خانومچه صوبیه وختی از همین کاوه پیچید داخل، یه سری دختر و پسر ایستاده بودن سر چارراه و همش داشتن واسه عمو میری تبلیغ میکردن و تا دیدن حاج خانومچه هم روی ماشینش بندینکه سبز داره دیگه بقوله مروف سبزته و این صوبتا! آقا امیدوارم که اوضاعِ نابسامانِ این کشور بزودی دُرُس بشه! راسی اینو شنیدین که بقول دوستمون (لنگ درازو میگما!) عمو محمود داره تو معابر پر رفتو اومد شیرینی و شربت پخش میکنه؟! بخونین اینو! راسی رفقا چقد با این کمپینای انتخاباتیِ عمو میری حال کردین ها؟ اصلن دیدنشون؟ کافیه یه بار تو یو.تیو.ب بزنین د و م خ ر د ا د، براتون یه عالمه لینک میاره، اینا رو گفتم که بگم از اونجایی که حاج خانومچه شور میر حسینیش گرفته، این آهنگه مروفه کمپینه عموشو بلخره پیدا کرده که لینکشو اینجا هم میذاره، نمیدونم چقد هستین با این آهنگ.. (سر اومد زمستون.. شکفته بهارون..)

پی نوشت: رفقای عزیز! حاج خانوم همچنان به یاری سبز شوما عزیزان در رابطه با دوازده خرداد به شدت نیاز منده! گل ریزون یادتون نره ها! بابا همش چن روز دیگس به دادم برسین پیلیز! به مولا جبران میکنمااا!



Daisypath Next Aniversary Ticker



قدمی در این جنبش

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 3 دیدگاه

آقا از شوما چه پنهون که حاج خانومچه بهمراه خاهر خانومو سرکار خانوم دیزاینر و مامیشون در یکی از خیابونا بالا شهر کرج در حال دور دور بودن که یوهو چششون به یه جنبشِ کاملن سبز رنگ افتاد. یه سری ماشین که همگی روبانِ سبز بسته بودنو فلاشرا روشن داشتن آروم میرفتن، خب نیس حاج خانومچه هم ماشالا به جونش که کم نیاورده بود که! یه روبانه سبزم دور گردنه آنتنه جنابه ماشینش انداخته بود و به اصرار خانومه دیزاینتر به این جنبش پیوست و این شد که همگی یک قدم در راهِ این جنبش گذاشتن..
پی نوشت: میگن آدم راضی نباشه یه چیزی میشه! اما به مولا من هرگز راضی به مریضیش نبودم! حاجی رو میگم! از لحظه یی که رسیدن، سر درد بدی گرفته (البته حاج خانومچه هزار بار گفته بود وختی مینوشی، قل نکش! اما کو گوشه شنوا خاهر!؟) اینه که کار به جاهای باریک میکشه و حاجی سر از بیمارستانو سرمو این صوبتا در میاره که خدا رو شکر الان حالش خوبه اما اینه دیگه خاهر که از قدیم گفتن "هرکی با آزی در افتاد! وَر افتاد!"
پی نوشت بعدی: آقا در راستای همون جنبشه که گفتم اینو ببینین اگه پایه بودین بیاین با ما! تازشم به بعضیا جاش خیلی نزدیکه ها (نیشتو ببند!)
دوباره یه پی نوشته دیگه: حاجی کاش میدونستی چقد هوس کردم میرفتیم دوباره اینجا.. اینو یادته؟ اینو چی؟ چقد یوهویی دلم خاس..
Daisypath Next Aniversary Ticker



قدمی در این جنبش

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 3 دیدگاه

آقا از شوما چه پنهون که حاج خانومچه بهمراه خاهر خانومو سرکار خانوم دیزاینر و مامیشون در یکی از خیابونا بالا شهر کرج در حال دور دور بودن که یوهو چششون به یه جنبشِ کاملن سبز رنگ افتاد. یه سری ماشین که همگی روبانِ سبز بسته بودنو فلاشرا روشن داشتن آروم میرفتن، خب نیس حاج خانومچه هم ماشالا به جونش که کم نیاورده بود که! یه روبانه سبزم دور گردنه آنتنه جنابه ماشینش انداخته بود و به اصرار خانومه دیزاینتر به این جنبش پیوست و این شد که همگی یک قدم در راهِ این جنبش گذاشتن..
پی نوشت: میگن آدم راضی نباشه یه چیزی میشه! اما به مولا من هرگز راضی به مریضیش نبودم! حاجی رو میگم! از لحظه یی که رسیدن، سر درد بدی گرفته (البته حاج خانومچه هزار بار گفته بود وختی مینوشی، قل نکش! اما کو گوشه شنوا خاهر!؟) اینه که کار به جاهای باریک میکشه و حاجی سر از بیمارستانو سرمو این صوبتا در میاره که خدا رو شکر الان حالش خوبه اما اینه دیگه خاهر که از قدیم گفتن "هرکی با آزی در افتاد! وَر افتاد!"
پی نوشت بعدی: آقا در راستای همون جنبشه که گفتم اینو ببینین اگه پایه بودین بیاین با ما! تازشم به بعضیا جاش خیلی نزدیکه ها (نیشتو ببند!)
دوباره یه پی نوشته دیگه: حاجی کاش میدونستی چقد هوس کردم میرفتیم دوباره اینجا.. اینو یادته؟ اینو چی؟ چقد یوهویی دلم خاس..
Daisypath Next Aniversary Ticker



اخبار داغ امروز

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 2 دیدگاه

حاج خانومچه بدجوری رفته تو دیپ دپرشن! دلش خاس میتونس همراه حاجی، اونم اینجا میرف.. اما خب نمیشه، مسافرت مردونه س و این صوبـــتا...... حالا اونم تصمیم گرفته یه چن روزی بره یکی از همین دور و اطراف منزل خاهر خانومش که به تازگی شوورشون واسشون ماشین خریده و ذوق داره که حاج خانومچه که بسی درایور تشریف داره بره اونجا بهش یاد بده.. اما براستی چرا خانوما نمیتونن مثه آقایون از تنهاییشون لذت ببرن؟ شوما میدونین چرا؟ کاش یه نفر پیدا میشد به من این جوابو میگف تا شاید با این مسئله راحت تر کنار بیام.. حالا تو این چن روزه خوبیش اینه که دسترسی حاج خانومچه به اینترنت اونم از نوعِ وایرلسیش زیاده! دیگه قراره دوربینو لپتاپشو ببره اونجا و تلپ و تلپ پست بده تا دوریِ حاجی کمتر اذیتش کنه
Daisypath Next Aniversary Ticker



اخبار داغ امروز

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 2 دیدگاه

حاج خانومچه بدجوری رفته تو دیپ دپرشن! دلش خاس میتونس همراه حاجی، اونم اینجا میرف.. اما خب نمیشه، مسافرت مردونه س و این صوبـــتا...... حالا اونم تصمیم گرفته یه چن روزی بره یکی از همین دور و اطراف منزل خاهر خانومش که به تازگی شوورشون واسشون ماشین خریده و ذوق داره که حاج خانومچه که بسی درایور تشریف داره بره اونجا بهش یاد بده.. اما براستی چرا خانوما نمیتونن مثه آقایون از تنهاییشون لذت ببرن؟ شوما میدونین چرا؟ کاش یه نفر پیدا میشد به من این جوابو میگف تا شاید با این مسئله راحت تر کنار بیام.. حالا تو این چن روزه خوبیش اینه که دسترسی حاج خانومچه به اینترنت اونم از نوعِ وایرلسیش زیاده! دیگه قراره دوربینو لپتاپشو ببره اونجا و تلپ و تلپ پست بده تا دوریِ حاجی کمتر اذیتش کنه
Daisypath Next Aniversary Ticker



همه ی زندگی فیلمه

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 2 دیدگاه

آقا حاج خانومچه یه چن روزیه که میخاد راجه به یه فیلمی که اخیرن دیده بنویسه اما از شوما چه پنهون که مغزش بن کل هنگ کرده این روزا، البته بماند که خودشم نمیدونه چه مرگش شده ها! خلاصش بگم که خانومی که شوما باشین حاج خانومچه به توصیه ی یکی از همکاران محترمشون یه فیلمی رو دیدن بنام Goya's Ghost که توی رنجِ فیلمایی از این قبیل، این فیلم شاهکاری بود واسه خودش، مخصوصن اون دختره ناتالی پورتمن م که دیگه واقعن بازیگر حرفه ییه، که از قضا خود حاج خانومچه هم بعد از دیدن فیلم Closerاینو تائید کردن! آقا توصیه میکنم حتمن این فیلمو ببینین! میدونین قصدم از این توصیه چی بود؟ بذارین بگم که حاج خانومچه وختی این فیلمو دید، همونجوری که مثه گربه ها رو تختش خابیده بود، چشاشو بستو رفت به سالای دبیرستانش.. اااااااا! چقد از اون سالا گذشته بود و حاج خانومچه اصلن دوس نداش دوباره به اون موقه ها برگرده! حالا دلیلِ این فلش بک دُرُس بلافاصله بعد از فیلم چی میتونس باشه؟ این فیلم درباره ی تصمیم مزخرفیه که افراد کلیسا راجه به یه دختر بینوا میگیرن.. یادش افتاد که داره توی یه همچین کشور زندگی میکنه! کشوری که فقط از زن اسم زن بودن رو با خودش یدک میکشه! کشوری که اگه به زنی حتک حرمت بشه، اگه حتا در نهایت ناباوری بخان بهش رسیدگی کنن به چشم قضیه ی "نا.مو.س یه مرد" دیگه که میتونه بابای اون زن یا شوهر اون زن باشه نگا کنن! این ینی عمقِ فاجعه! ینی ما زنا حتا بخاطر زن بودنمون بهمون نگاه نمیکنن! نمیخام اینجا رو از اون شکل همیشگیش دربیارما! اما این مسئله (دیدنِ فیلمو میگم) باعث شد که حاج خانومچه یکم بیش از پیش به این مسائل فک کنه! یادش اومد که همون سالای دبیرستان یوهویی در کلاس باز میشد چن تا از اون خانومایی که دست بر قضا مقنعه چونه دار هم داشتن وارد کلاس میشدن، بیرونشون میکردنو کیفاشونو وارسی میکردن، به امید پیدا کردن یه آینه یا یه ماتیک! یادشه که هر از چن گاهی این پاتک بهشون خورده میشد اما این بار علاوه بر کیفها، موهاشونو چک میکردن که مبادا کسی رنگ کرده باشه.. وای خدا اون دوران یه دورانِ کاملن فاجعه یی بود! الانه نمیدونم تو مدرسه ها بازم از این خبرا میشه یا نه، اما چیزی من میدونم حاج خانومچه اصلن با یادآوری اون سالها، حالش از هر چی مدرسه و کلاسِ درسه بهم میخوره..
آقا تو این مقوله یکم روده درازی شد من کاملن معذرت میخام، راسی داش یادم میرف، همین دیروزیه بودآ، حاج خانومچه اینا مجددن به دیدار خاله گردالوی حاجی مشرف شدن، البته تو منزلِ دخترِ همون خاله گردالو! حالا فک کن همشون کلی مهربونو گرم از حاج خانومچه در حالِ پذیرایی بودن اما حاج خانومچه ی بیچاره از صوبش که سر درد گرفته بود، عصرش، به نقطه ی اوجش رسیده بودو وختی از اونجا درومدن نزدیک بود از سر درد بزنه زیر گریه که به لطف خانوم والده ی حاجی و دادن یک عدد قرص مسکن، حاج خانومچه یکم بهتر شد.. ااااااااه اینو میخاستم بگما که این خونواده ی حاجی اینا نیس! همشون افتادن تو این کانالای تی وی که همش شاپینگ داره، همین ت.ل.ه شا.پی.نگارو میگما! حالا هر چی که تبلیغ میکنه اینا زودی زنگ میزنن سفارش میدن! از جارو خاک انداز گرفته تا بخ.ار شو! آهان همین بخ.ار شو! که البته خاله گردالویِ حاجی واسه خانوم والده خریده بود و دیروز بهش کادو دادش شوروعِ ماجرا بود، دیشب با هزار شوقو ذوق اومدن خونه و حاج خانومچه بهمراه هانی خانوم مشغولِ سر هم کردنِ اجزای این بخ.ار شوئه شدن! خانومی که شوما باشین وختی کار انداختنا هیچ جایی رو دُرُسو درمون که تمیز نمیکرد هیچ تازه اگه تو موقه تمیز کردن باید مثلن پارچه رو سفت بکشی روی سطح تا تمیز بشه ها، اونوخ واسه این بخ.ار شوئه باس چار نفری بیوفتین روی اون سطحو بسابینش تا شاید یه ذره تمیز بشه! اونوخ خانوم والده و هانی خانوم اصرار داشتن که واااااای به به عجب چیز خوبیه و حاج خانومچه و حاجی بهمراه یکعدد عمو نیماشون با تعجب فقط به کارای این مادر و دختر دل خجسته نگا میکردن.. راسی از حاجی بگم که دیشب بعد از سوکوتی طولانی بلخره به حرف اومدو راجه به آخر هفته و شماله دوستاش صوبت کرد، البته به اصرار خود حاج خانومچه ها! بعدم نیس حاج خانومچه تو دلش با حاجی یه قهر یواشکی در یه موردی داره (البته بدونِ اطلاعِ خود حاجی) واسه همین هی اصرار کرد که بره شمال ولی حاجی همش میگف نه! اصلن حاجی دیشب انگاری پیانو خورده بود تو سرشو دوباره عاشقِ حاج خانومچه شده بود، همش قربون صدقه ی حاج خانومچه میرفتو تو پذیرایی جولوی همه ماچای آب دار میکردشو تهشم توی اتاق موقه ی رفتنِ حاج خانومچه دس انداخ دورِ کمر حاج خانومچه در حالیکه داش بوسش میکرد ازش خاس مثه همون قدیما حاج خانومچه یی دوسش داشته باشه بازم.. 
پی نوشت: راسی یه تشکر ویژه دارم از رفقای گرامیم که خیلی در زمینه دوازده خرداد کمک کردن! (آیکون حاج خانومچه که باهمتون قهره رسمن!)
پی نوشت بعدی: این عکسه یادته حاجی.. تولد تو بود اما من کلا بوقی گذاشته بودمو همش از همه کادور میخاستم

Daisypath Next Aniversary Ticker



همه ی زندگی فیلمه

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 2 دیدگاه

آقا حاج خانومچه یه چن روزیه که میخاد راجه به یه فیلمی که اخیرن دیده بنویسه اما از شوما چه پنهون که مغزش بن کل هنگ کرده این روزا، البته بماند که خودشم نمیدونه چه مرگش شده ها! خلاصش بگم که خانومی که شوما باشین حاج خانومچه به توصیه ی یکی از همکاران محترمشون یه فیلمی رو دیدن بنام Goya's Ghost که توی رنجِ فیلمایی از این قبیل، این فیلم شاهکاری بود واسه خودش، مخصوصن اون دختره ناتالی پورتمن م که دیگه واقعن بازیگر حرفه ییه، که از قضا خود حاج خانومچه هم بعد از دیدن فیلم Closerاینو تائید کردن! آقا توصیه میکنم حتمن این فیلمو ببینین! میدونین قصدم از این توصیه چی بود؟ بذارین بگم که حاج خانومچه وختی این فیلمو دید، همونجوری که مثه گربه ها رو تختش خابیده بود، چشاشو بستو رفت به سالای دبیرستانش.. اااااااا! چقد از اون سالا گذشته بود و حاج خانومچه اصلن دوس نداش دوباره به اون موقه ها برگرده! حالا دلیلِ این فلش بک دُرُس بلافاصله بعد از فیلم چی میتونس باشه؟ این فیلم درباره ی تصمیم مزخرفیه که افراد کلیسا راجه به یه دختر بینوا میگیرن.. یادش افتاد که داره توی یه همچین کشور زندگی میکنه! کشوری که فقط از زن اسم زن بودن رو با خودش یدک میکشه! کشوری که اگه به زنی حتک حرمت بشه، اگه حتا در نهایت ناباوری بخان بهش رسیدگی کنن به چشم قضیه ی "نا.مو.س یه مرد" دیگه که میتونه بابای اون زن یا شوهر اون زن باشه نگا کنن! این ینی عمقِ فاجعه! ینی ما زنا حتا بخاطر زن بودنمون بهمون نگاه نمیکنن! نمیخام اینجا رو از اون شکل همیشگیش دربیارما! اما این مسئله (دیدنِ فیلمو میگم) باعث شد که حاج خانومچه یکم بیش از پیش به این مسائل فک کنه! یادش اومد که همون سالای دبیرستان یوهویی در کلاس باز میشد چن تا از اون خانومایی که دست بر قضا مقنعه چونه دار هم داشتن وارد کلاس میشدن، بیرونشون میکردنو کیفاشونو وارسی میکردن، به امید پیدا کردن یه آینه یا یه ماتیک! یادشه که هر از چن گاهی این پاتک بهشون خورده میشد اما این بار علاوه بر کیفها، موهاشونو چک میکردن که مبادا کسی رنگ کرده باشه.. وای خدا اون دوران یه دورانِ کاملن فاجعه یی بود! الانه نمیدونم تو مدرسه ها بازم از این خبرا میشه یا نه، اما چیزی من میدونم حاج خانومچه اصلن با یادآوری اون سالها، حالش از هر چی مدرسه و کلاسِ درسه بهم میخوره..
آقا تو این مقوله یکم روده درازی شد من کاملن معذرت میخام، راسی داش یادم میرف، همین دیروزیه بودآ، حاج خانومچه اینا مجددن به دیدار خاله گردالوی حاجی مشرف شدن، البته تو منزلِ دخترِ همون خاله گردالو! حالا فک کن همشون کلی مهربونو گرم از حاج خانومچه در حالِ پذیرایی بودن اما حاج خانومچه ی بیچاره از صوبش که سر درد گرفته بود، عصرش، به نقطه ی اوجش رسیده بودو وختی از اونجا درومدن نزدیک بود از سر درد بزنه زیر گریه که به لطف خانوم والده ی حاجی و دادن یک عدد قرص مسکن، حاج خانومچه یکم بهتر شد.. ااااااااه اینو میخاستم بگما که این خونواده ی حاجی اینا نیس! همشون افتادن تو این کانالای تی وی که همش شاپینگ داره، همین ت.ل.ه شا.پی.نگارو میگما! حالا هر چی که تبلیغ میکنه اینا زودی زنگ میزنن سفارش میدن! از جارو خاک انداز گرفته تا بخ.ار شو! آهان همین بخ.ار شو! که البته خاله گردالویِ حاجی واسه خانوم والده خریده بود و دیروز بهش کادو دادش شوروعِ ماجرا بود، دیشب با هزار شوقو ذوق اومدن خونه و حاج خانومچه بهمراه هانی خانوم مشغولِ سر هم کردنِ اجزای این بخ.ار شوئه شدن! خانومی که شوما باشین وختی کار انداختنا هیچ جایی رو دُرُسو درمون که تمیز نمیکرد هیچ تازه اگه تو موقه تمیز کردن باید مثلن پارچه رو سفت بکشی روی سطح تا تمیز بشه ها، اونوخ واسه این بخ.ار شوئه باس چار نفری بیوفتین روی اون سطحو بسابینش تا شاید یه ذره تمیز بشه! اونوخ خانوم والده و هانی خانوم اصرار داشتن که واااااای به به عجب چیز خوبیه و حاج خانومچه و حاجی بهمراه یکعدد عمو نیماشون با تعجب فقط به کارای این مادر و دختر دل خجسته نگا میکردن.. راسی از حاجی بگم که دیشب بعد از سوکوتی طولانی بلخره به حرف اومدو راجه به آخر هفته و شماله دوستاش صوبت کرد، البته به اصرار خود حاج خانومچه ها! بعدم نیس حاج خانومچه تو دلش با حاجی یه قهر یواشکی در یه موردی داره (البته بدونِ اطلاعِ خود حاجی) واسه همین هی اصرار کرد که بره شمال ولی حاجی همش میگف نه! اصلن حاجی دیشب انگاری پیانو خورده بود تو سرشو دوباره عاشقِ حاج خانومچه شده بود، همش قربون صدقه ی حاج خانومچه میرفتو تو پذیرایی جولوی همه ماچای آب دار میکردشو تهشم توی اتاق موقه ی رفتنِ حاج خانومچه دس انداخ دورِ کمر حاج خانومچه در حالیکه داش بوسش میکرد ازش خاس مثه همون قدیما حاج خانومچه یی دوسش داشته باشه بازم.. 
پی نوشت: راسی یه تشکر ویژه دارم از رفقای گرامیم که خیلی در زمینه دوازده خرداد کمک کردن! (آیکون حاج خانومچه که باهمتون قهره رسمن!)
پی نوشت بعدی: این عکسه یادته حاجی.. تولد تو بود اما من کلا بوقی گذاشته بودمو همش از همه کادور میخاستم

Daisypath Next Aniversary Ticker



دیداری از سامیه فیل کش

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 12 دیدگاه

دیروز نوشت: لامصب عجب چیزی بود این اپیزود آخریه لاستااااااا! آدمو دیوونه میکرد.. ینی حاج خانومچه بس که خُلُو چل شده بود بعد از دیدن این دو اپیزودِ آخر نزدیک بود سرشو بکوبونه به دیوار، حتمن اگه زیاد اهل دیدن این سریالا نیستین با خودتون فک میکنین که عجب احمقیه ها! واسه یه سریال، اینجوری کنه اما باور کنین این سریال با همه ی چیزایی که تا حالا دیدینو شنیدین فرق میکنه! اما بهرحال این روزا تو خونه ی حاج خانومچه اینا حرفو حدیثه این سریال نقل مجلسشونه! اینا رو گفتم که بگم که اگه تو این چن روز بچه بدجوری تو کفِ .. همش یا داره فُرومِ لاست دات آی آر میخونه یا داره فوش میده که چجوری تا هش ماه دیگه صب کنه تا قسمتای جدید این سریال بیاد! خداییش اگه کسی با سازندگان این سریال آشنایی داش ازشون بپرسه "آیا به روح اعتقاد دارن؟" آقا از همه ی اینها که بگذریم میرسیم به مقوله ی خاطراتو خطرات.. اول یه چیزی بهتون بگم یکم بخندین.. نمیدونم اهل مطالعه هستین یا نه! (خیله خوب حالا واسه من کلاس نذار با اون کتابایی که چل ساله تو قفسه ی کتاب خونت جم کردی و سالی یه بارم سری بهشون نمیزنی!) خانومی که شوما باشین حاج خانومچه اینا یه منشیی داشتن که بعد از مدتها امروز مجدد موفق به زیارتش شدن، حالا این خانوم منشی چه ربطی به کتاب خوندن داره؟ هااااااااا! ببینین این خانوم منشی یه قدی تو حدودای صدو ده بیس سانتی داره که از قضا یکمی هم توپولو قدری هم کچله که تو همین سن چل پنجا سالگیش کماکان مجرد مونده.. این خانوم شباهتِ بسیار زیادی به "سامیه فیل کش" توی کتاب "ماشالا خان دربارگاه هارون الرشید" داره، آره خاهر خلاصش بگم که این همه صغرا کبرا چیدم که بگم که حاج خانومچه بهمراه جمعی از همکارانِ بدجنسش هر بار که این خانوم رو میبینن با لبخندی ملیح یادآوری صحنه ی سامیه خانوم رو برای هم دارن!! که این فقط بدجنسیِ این افراد رو نشون میده. حالا اگه این کتاب رو خواستین اینم لینک دانلودش! نمیدونم چقدر با "ایرج پزشک زاد" آشنا هستین! مثلن دایی جان ناپلئونشو خوندین یا دیدین؟ اما من که عاشق این نویسنده م با این شاهکاراش که آدمو میترکونه از خنده! حالا از همه ی اینا بگذریم میگم حاج خانومچه تو فکر یه سورپرایز هیجان انگیزو شادو فان واسه حاجی هستش واسه دوازده خرداد که اولین سالگرد خاستگاری و نومزدی و این صوبتاشونه! میشه کمکش کنین! یه ایده یی چیزی واسه یه جشن کوچولوی دو نفره ی یکمی هم بفمی نفمی رومَنس باشه! منتظر نظراتتونمااااااااا!پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه نرسید بره واسه لیزر! اما امروز بدبختانه هر کاری میکنه نمیتونه دندونپزشکی رو بپیچونه!
امروز نوشت: آقا حاج خانومچه عجب غلطی کردآآآآآآآ رفتش سراغِ بیمه واسه هدیه ی ازدواجش!!! میگین چرا؟ خب ملومه خاهر، یکی از روزهای همین بهاری که توش هستیم حاجی به حاج خانومچه زنگ زد "که چی نشستی؟ بدو برو بیمه، دارن به اونایی که ازدواج کردن معادل متوسط یکماه حقوقشونو هدیه ی ازدواج میدن!" حاج خانومچه ی از خدا بی خبرم خوش و خرم راه افتاد رفت بیمه! بیمه نگو بلا بگوووووووو.. رفتن بیمه همانا، فرستادنش به شعبات گوناگون برای سابقه های گذشته ی بیمه شو یه بار دیگه واسه سابقه ی لیستِ حقوقیشو این صوبتا.. خلاصه واسه گرفتن مثقالی پولِ مفت، حاج خانومچه رو وادار به چه کارها که نکردن، دست آخر هم ورداشتن یه چک نوشتن واسه با.نک رف.اه شعبه ی قوزقولاب دره! خلاصه که ما که پشیمون شدیم حالا خود دانید اگه خاستین یه ماه بعد از عقدتون برین واسه گرفتن هد.یه ی ازدواجتون! (حالا فک کن واسه گرفتنه و.ا.مش میخان چه بلایی سرمون بیارن! حالا که از شانسِ شخمیِ ما از اولِ خرداد شده این.تر.نتی!خلاصه اینم از وضعیته تاهل مندیِ حاج خانومچه)
راسی دیروز حاج خانوم بلخره تشریفشونو بردن دندونپزشکی که خدا نصیبِ گرگِ بیابونشم نکنه به مولا! ینی یه پدری ازش درورودن که بیا و ببین! عینِ یه ساعتو چلُ پنج دیقه یی که اونجا بود این دهنِ مبارکش تا ما تحتش گشوده شده بود و اون خانوم دکتره که بیشتر شبیه جلادا بود تا دکترا تا آرنجش تو دهن حاج خانومچه بود! همشم غر میزد که "چقد بُزاقِ دهنت زیاده!" ینی دردی کشیده م که مپرس.... حالا بعد از اینهمه ور رفتن با این دندونِ بی صاحابِ حاج خانومچه تازه بهش میگه من یه رویه موقت گذاشتم روش فقط برای اینکه استیریل بمونه! برو دوباره خانوم منشی یه وخته یه ساعته و نیمه ی دیگه برات بذاره بیا ببینم چیکار میتونم بکنم واست!! از دیروز بعد از ظهر انگاری نه تنها دندونش موردِ جراحی قرار گرفته بلکه زبونِ مبارکشم نیز هم!! حالا بیچاره اصلن از اون اولشم که ماشالا به جونش که دُرُستو درمون حرف نمیزد که (میدونم الان همتون با من هم عقیده هستین! :دی) حالا دیگه اصلن زبونش بِن کُل از رگو ریشش قطع شده! حاجی هم در همین راستا رفته تمامی موهای مجعد و فرفریشو که مقبولِ حاج خانومچه بود و وختایی که حاج خانومچه خیلی مشعوف بودن از پشتِ گردن، دستشو فرو میبرد در حجم انبوهی از اون موها و تمامیِ لذایذ عالم بشریت در وجودش متبلور میشد، رو کوتاه نموده و حالا شده شبیه عمو نیما کچله! حاج خانومچه هم اصلن از این قضیه نه تنها که خوشحال نیس بلکه تو دیپ دپرشِنِ کامل بسر میبره! آخه این حاجی اگه میدونس که این حاج خانومچه چقد موهاشو دوس داش، هیچوخ حاضر نمیشد مرتکبِ این جنایت بشه، اونوخ حاج خانومچه تا اطلاعِ ثانوی و رشدِ مجددِ موهای حاجی در این دیپ دپرشنشون استوار و در اعتکاف بسر خاهن برد! (این عکس یادگاری) ( عکس یادگاری پاک شده است) از ابراز علاقه ی حاجی در ملاء عام به حاج خانومچه س وختی که حاج خانومچه عاشخِ موهای حاجی بود...)
Daisypath Next Aniversary Ticker



دیداری از سامیه فیل کش

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , , | 12 دیدگاه

دیروز نوشت: لامصب عجب چیزی بود این اپیزود آخریه لاستااااااا! آدمو دیوونه میکرد.. ینی حاج خانومچه بس که خُلُو چل شده بود بعد از دیدن این دو اپیزودِ آخر نزدیک بود سرشو بکوبونه به دیوار، حتمن اگه زیاد اهل دیدن این سریالا نیستین با خودتون فک میکنین که عجب احمقیه ها! واسه یه سریال، اینجوری کنه اما باور کنین این سریال با همه ی چیزایی که تا حالا دیدینو شنیدین فرق میکنه! اما بهرحال این روزا تو خونه ی حاج خانومچه اینا حرفو حدیثه این سریال نقل مجلسشونه! اینا رو گفتم که بگم که اگه تو این چن روز بچه بدجوری تو کفِ .. همش یا داره فُرومِ لاست دات آی آر میخونه یا داره فوش میده که چجوری تا هش ماه دیگه صب کنه تا قسمتای جدید این سریال بیاد! خداییش اگه کسی با سازندگان این سریال آشنایی داش ازشون بپرسه "آیا به روح اعتقاد دارن؟" آقا از همه ی اینها که بگذریم میرسیم به مقوله ی خاطراتو خطرات.. اول یه چیزی بهتون بگم یکم بخندین.. نمیدونم اهل مطالعه هستین یا نه! (خیله خوب حالا واسه من کلاس نذار با اون کتابایی که چل ساله تو قفسه ی کتاب خونت جم کردی و سالی یه بارم سری بهشون نمیزنی!) خانومی که شوما باشین حاج خانومچه اینا یه منشیی داشتن که بعد از مدتها امروز مجدد موفق به زیارتش شدن، حالا این خانوم منشی چه ربطی به کتاب خوندن داره؟ هااااااااا! ببینین این خانوم منشی یه قدی تو حدودای صدو ده بیس سانتی داره که از قضا یکمی هم توپولو قدری هم کچله که تو همین سن چل پنجا سالگیش کماکان مجرد مونده.. این خانوم شباهتِ بسیار زیادی به "سامیه فیل کش" توی کتاب "ماشالا خان دربارگاه هارون الرشید" داره، آره خاهر خلاصش بگم که این همه صغرا کبرا چیدم که بگم که حاج خانومچه بهمراه جمعی از همکارانِ بدجنسش هر بار که این خانوم رو میبینن با لبخندی ملیح یادآوری صحنه ی سامیه خانوم رو برای هم دارن!! که این فقط بدجنسیِ این افراد رو نشون میده. حالا اگه این کتاب رو خواستین اینم لینک دانلودش! نمیدونم چقدر با "ایرج پزشک زاد" آشنا هستین! مثلن دایی جان ناپلئونشو خوندین یا دیدین؟ اما من که عاشق این نویسنده م با این شاهکاراش که آدمو میترکونه از خنده! حالا از همه ی اینا بگذریم میگم حاج خانومچه تو فکر یه سورپرایز هیجان انگیزو شادو فان واسه حاجی هستش واسه دوازده خرداد که اولین سالگرد خاستگاری و نومزدی و این صوبتاشونه! میشه کمکش کنین! یه ایده یی چیزی واسه یه جشن کوچولوی دو نفره ی یکمی هم بفمی نفمی رومَنس باشه! منتظر نظراتتونمااااااااا!پی نوشت: راستی دیروز حاج خانومچه نرسید بره واسه لیزر! اما امروز بدبختانه هر کاری میکنه نمیتونه دندونپزشکی رو بپیچونه!
امروز نوشت: آقا حاج خانومچه عجب غلطی کردآآآآآآآ رفتش سراغِ بیمه واسه هدیه ی ازدواجش!!! میگین چرا؟ خب ملومه خاهر، یکی از روزهای همین بهاری که توش هستیم حاجی به حاج خانومچه زنگ زد "که چی نشستی؟ بدو برو بیمه، دارن به اونایی که ازدواج کردن معادل متوسط یکماه حقوقشونو هدیه ی ازدواج میدن!" حاج خانومچه ی از خدا بی خبرم خوش و خرم راه افتاد رفت بیمه! بیمه نگو بلا بگوووووووو.. رفتن بیمه همانا، فرستادنش به شعبات گوناگون برای سابقه های گذشته ی بیمه شو یه بار دیگه واسه سابقه ی لیستِ حقوقیشو این صوبتا.. خلاصه واسه گرفتن مثقالی پولِ مفت، حاج خانومچه رو وادار به چه کارها که نکردن، دست آخر هم ورداشتن یه چک نوشتن واسه با.نک رف.اه شعبه ی قوزقولاب دره! خلاصه که ما که پشیمون شدیم حالا خود دانید اگه خاستین یه ماه بعد از عقدتون برین واسه گرفتن هد.یه ی ازدواجتون! (حالا فک کن واسه گرفتنه و.ا.مش میخان چه بلایی سرمون بیارن! حالا که از شانسِ شخمیِ ما از اولِ خرداد شده این.تر.نتی!خلاصه اینم از وضعیته تاهل مندیِ حاج خانومچه)
راسی دیروز حاج خانوم بلخره تشریفشونو بردن دندونپزشکی که خدا نصیبِ گرگِ بیابونشم نکنه به مولا! ینی یه پدری ازش درورودن که بیا و ببین! عینِ یه ساعتو چلُ پنج دیقه یی که اونجا بود این دهنِ مبارکش تا ما تحتش گشوده شده بود و اون خانوم دکتره که بیشتر شبیه جلادا بود تا دکترا تا آرنجش تو دهن حاج خانومچه بود! همشم غر میزد که "چقد بُزاقِ دهنت زیاده!" ینی دردی کشیده م که مپرس.... حالا بعد از اینهمه ور رفتن با این دندونِ بی صاحابِ حاج خانومچه تازه بهش میگه من یه رویه موقت گذاشتم روش فقط برای اینکه استیریل بمونه! برو دوباره خانوم منشی یه وخته یه ساعته و نیمه ی دیگه برات بذاره بیا ببینم چیکار میتونم بکنم واست!! از دیروز بعد از ظهر انگاری نه تنها دندونش موردِ جراحی قرار گرفته بلکه زبونِ مبارکشم نیز هم!! حالا بیچاره اصلن از اون اولشم که ماشالا به جونش که دُرُستو درمون حرف نمیزد که (میدونم الان همتون با من هم عقیده هستین! :دی) حالا دیگه اصلن زبونش بِن کُل از رگو ریشش قطع شده! حاجی هم در همین راستا رفته تمامی موهای مجعد و فرفریشو که مقبولِ حاج خانومچه بود و وختایی که حاج خانومچه خیلی مشعوف بودن از پشتِ گردن، دستشو فرو میبرد در حجم انبوهی از اون موها و تمامیِ لذایذ عالم بشریت در وجودش متبلور میشد، رو کوتاه نموده و حالا شده شبیه عمو نیما کچله! حاج خانومچه هم اصلن از این قضیه نه تنها که خوشحال نیس بلکه تو دیپ دپرشِنِ کامل بسر میبره! آخه این حاجی اگه میدونس که این حاج خانومچه چقد موهاشو دوس داش، هیچوخ حاضر نمیشد مرتکبِ این جنایت بشه، اونوخ حاج خانومچه تا اطلاعِ ثانوی و رشدِ مجددِ موهای حاجی در این دیپ دپرشنشون استوار و در اعتکاف بسر خاهن برد! (این عکس یادگاری) ( عکس یادگاری پاک شده است) از ابراز علاقه ی حاجی در ملاء عام به حاج خانومچه س وختی که حاج خانومچه عاشخِ موهای حاجی بود...)
Daisypath Next Aniversary Ticker



خاله یا زن عمو؟؟ اونم از نوعِ گردالووو

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 5 دیدگاه

راستش بقوله خودم از شوما چه پنهون که اون روزی که حاج خانومچه قرار بود بره کلاس ورزش، میکنه سه شمبه! نتونس بره به کلاسش برسه! حتمن میپرسین چرا؟! خب یه چیز کاملن واضحو مبرهنیه که الان براتون توضیح میدم، راستش از اون وختی که حاج خانومچه و حاجی عملیاته انتهاری والفجر مزدبج شونده رو انجام دادن، هنوز خاله خانومه گردالوی حاجی موفق به رویت این دو بزرگوار نشده بودن.. اولش یه چیز جالب براتون بگم که هیچ میدونستین که خاله ی حاجی، میشه زن عموی حاجی؟! خب میدونم بس که مغزتون کوچیکه نمیتونید خوب حلاجیش کنید بذارید واضح بگم خان عموی حاجی، شوهر خالشم هست! اِه! بازم نفهمیدید؟ خب دیگه برید یه عملِ بازِ عقل انجام بدین رفقای شریفه! دیگه عیبو ایراد از بنده ی حقیر نیس به مولا.. آقا داشتم میگفتم که اون شب ینی میکنه همون سه شمبه یی این زوجِ جوون به مناسبتِ تشریف فرمائیِ خاله خانومه گردالوی حاجی به منزل خانوم والدشون، تصمیم گرفتن که شب رو اونجا بگذرونن! آقا از شوما که پنهون نمیتونه باشه باور کنین که این حاج خانومچه اصلن قصدِ تمبلیو این صوبتا رو نداش خدایی نکرده ها! ماشالا به جونش که انقد اکتیویتش بالا رفته که بیستو چار ساعته در حاله فکر به ورزشه حالا البته کی عملی بشه خدا عالمه.. اولن که اون شب حاج خانومچه دچار نوعی سوکوت از نوعِ مطلقش گردیده بود که این باعثِ تعجب و ناراحتیِ حاجی شده بود! آخه دیگه ماشالا شوما همگی حاج خانومچه رو میشناسین دیگه یه پا شرو شیطونیه ماشالا! همین خودِ وجودِ مبارکش بسه واسه بهم ریختنِ یه گردان.. (به مولا این دفه دیگه اگه چشش بزنینو دوباره مریض پریض بشه با خودمو یه تیزی طرفینااااااااااااا!!!) خلاصه خانومی که شوما باشین این زوجِ جوون تشریف بردن خونه ی خانوم والده! از قضا عمو نیما و خاله مهتابم اونجا بودن، دیگه همگی دورِ هم یه شامی که کاملن مخصوصِ سالمندان بود خوردن.. (آخه راستش بازم از شوما پنهون نباشه که خانوم والده ی حاجی هم دست پختش بابِ طبعِ دندونِ حاج خانومچه س اما اون شب واسه مسن بودن خاله گردالوی حاجی و عموش مجبور شده بود از اون غذاهای سرخ شده و چرب و چیلی دُرُس نکنه! که باعثِ خالی موندنِ شیکمِ مبارکه حاج خانومچه شد!) حالا بماند که حاج خانومچه هم واسه اینکه یه خودی نشون بده تو سرو همسر رفتش تو آشپزخونه و شورو به شستنِ ظرفا کردا.. مطمئنم که خانوم والده و خاهر خانوم حاجی از تعجب شاخ درورده بودن آخه حاج خانومچه اهلِ این کارا نبوده تا حالا! خلاصه خانوم والده هم کلی تحویلشون گرفتو بعد از شستنِ ظرفا برای حاج خانومچه کلی توت فرنگی گذاشتو گف از هموناس که خیلی دوس داریاااااا.. (راسی یادم رفته بود بگم که در پی انجام کارهای ماینه فنی، خانوم والده یه شیشه ی بزرگ مربای توت فرنگی واسه حاج خانومچه فرستاده بود! آخه حاج خانومچه به نوعی فنِ پروپاقرصِ توت فرنگیه اصلن) اما از خاله گردالوی حاجی براتون بگم! تریفشو که خیلی شنیده بودش از قبل، اما واقعن به معنای واقعی یه فرشته ی مهربون! عشق! لُپالوووو! وای خدا انقد این لُپاش باحال بود که حد نداش (یاداوری میکنم که منو حاجی عاشقِ لُپیم! البته بیشتر حاجی! اصلن دلیلِ عاشق شدنشم نسبت به حاج خانومچه همون دوتا گولولییه که رو لپای لپالوی حاج خانومچه وجود داره_کاملن به زبونه خود حاجی بوداااا) آقا این خاله گردالوی حاجی انقدر اون شب همه رو خندوند و انقدر بامزه بود که حاج خانومچه یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شد اصلن خودِ فال این لاو و این صوبتا دیگه.. یه چن لحظه یی هم که خان عموی حاجی شورو به تریفه خاطراتشون از جنگ کرد (آخه این دوتا فرشته توی شهر جنگ زده یی زندگی میکنن که موقه ی جنگ، بیشترین فشار روی این شهرو آدماش بوده..) حاج خانومچه خیلی دلش میخاس اون شب یه موقعیتی پیش میومد که میرف کنار خان عمو مینشستو خان عمو براش از اون خاطراتش تریف میکرد و حاج خانومچه چشماشو میبیستو همون لحظه ها رو تصور میکرد (حاج خانومچه عاشقه شنیدنه خاطرات قدیمیِ مخصوصن از نوعِ جنگ.. اما از زبونِ آدمای عادی! نه اونایی که..) خلاصه که خانومی که شوما باشین مِثکه یکی از مقالاتِ خاله مهتابم توی استرالیا تایید شده و حالا احتمالن بهمراه عمو نیما بخان یه سفر به کشور رویاهای حاج خانومچه سفر کنن.. خدا از این سفرا و از این مقاله ها نصیبِ همگی ما محتاجانِ درمانده کنه... خلاصه دیروزم که همش به این گذشت که حاج خانومچه چه شخصیتی دارن (ینی این که چه شخصیتی دارنو این صوبتا منوط به یه مطالعه ی کاملن تحقیقاتیِ سرکار حاج خانومچه بودااا) خیلی جالب بود که همه ی مواردو خصوصیاتی که راجه به اون شخصیت نوشته بود مصداقِ بارزِ یکعدد حاج خانومچه بود.. حالا این مطلبو ورداشته فرستاده واسه حاجی، حاجی هم داره کلی قربون صدقش میره که "ای جانم! عزیزم تو هیستیِ منی!!" آخه اسمِ شخصیتِ حاج خانومچه هیستریک بود! البته اصلن فکر بد راجه بش نکنینا! خود حاج خانومچه فک میکرد آدمایِ هیستریک ینی آدمایی که خیلی عصبی و تِنشِن دارین اما متوجه شدن اصلن اینجوری نیس! اگه میخاین راجه به این شخصیت بیشتر بدونین اینجا رو بخونین پیلیز.. خلاصه این شد که از دیروز نامِ حاج خانومچه به هیستی تغییر نموده اس! ضمنِ اینکه مطلع باشید حاج خانومچه هفته ی آینده ی خیلی سختی خاهد داش! چرا؟ خب الان براتون میگم.. شمبه عصر باس بره یه کیلینیک واسه زیباتر نمودنه پوسته صورتش (عمل!!!!) حالا عمل که بمعنای رفتن زیر تیغِ جراحی نیس که، این جراحی مراحی قدیمی شده خاهر الان همه کارا رو با لیزر انجام میدن دیگه! مام فک کردیم که بد نیس بره یه دستی به سرو رویِ این صورته لطیفش بزنه.. یکشمبه غروب هم باس بره مطبه دندون پزشکی نامحترم واسه دندوناش! دوتا دندونش "ان دو" داره (ینی درمان ریشه! قابل توجه بعضیا! "چیه؟ میدونم الان میخاستی تیلیفونو بر داری زنگ بزنی به بعضی اصغر خانا بپرسی که "اِن دو" نَمَنَدی!؟" خب من کارتو راحت کردم خاهر!) یه دندونش باس پروتز بشه و خلاصه روکش میخاد چن تاشون.. دیگه حساب کنین این دختر در انتهای روزِ یکشمبه چیزی ازش باقی میمونه؟ نه والا! اصلن حالی به آدم میمونه نه بلا! (حالا بیا وسط..) 
خبرهای داغِ امروز هم اینه که حاجی و حاج خانومچه دوباره صوبیه خاب موندنو ینی خاب که نموندن که! حاجی بیچاره خیلی دیشب خوب نتونسته بود بخابه واس خاطر اینکه خیلی گرم بود و بیخاب هم شده بودن نیز! واسه همینم صوب با زورِ کتک از جاشون بلن شدن! راسی میگم چقد خوبه که آدم وختی تو خابه نازه، یه حاجی داشته باشه که واسه دقایقی زیاد، فقط بشینه آهسته و آروم فقط نگاش کنه تو خاب! بعدشم که آدم یوهو از خاب بپره، دستای گرمشو دورِ کمرش حلقه کنه و انقد لوسش کنه، نازش کنه، بوسش کنه تا دوباره خابش ببره.. حسِ فوق العاده یی بود.. امروزم حالا قراره واسه ناهار برن خونه ی خانوم والده که دوباره خاله گردالو رو ببینن و عصری هم بعد از کلاسه حاجی اگه خدا بخاد برن خونه ی سیا و مانا اینا! 
Daisypath Next Aniversary Ticker



خاله یا زن عمو؟؟ اونم از نوعِ گردالووو

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 5 دیدگاه

راستش بقوله خودم از شوما چه پنهون که اون روزی که حاج خانومچه قرار بود بره کلاس ورزش، میکنه سه شمبه! نتونس بره به کلاسش برسه! حتمن میپرسین چرا؟! خب یه چیز کاملن واضحو مبرهنیه که الان براتون توضیح میدم، راستش از اون وختی که حاج خانومچه و حاجی عملیاته انتهاری والفجر مزدبج شونده رو انجام دادن، هنوز خاله خانومه گردالوی حاجی موفق به رویت این دو بزرگوار نشده بودن.. اولش یه چیز جالب براتون بگم که هیچ میدونستین که خاله ی حاجی، میشه زن عموی حاجی؟! خب میدونم بس که مغزتون کوچیکه نمیتونید خوب حلاجیش کنید بذارید واضح بگم خان عموی حاجی، شوهر خالشم هست! اِه! بازم نفهمیدید؟ خب دیگه برید یه عملِ بازِ عقل انجام بدین رفقای شریفه! دیگه عیبو ایراد از بنده ی حقیر نیس به مولا.. آقا داشتم میگفتم که اون شب ینی میکنه همون سه شمبه یی این زوجِ جوون به مناسبتِ تشریف فرمائیِ خاله خانومه گردالوی حاجی به منزل خانوم والدشون، تصمیم گرفتن که شب رو اونجا بگذرونن! آقا از شوما که پنهون نمیتونه باشه باور کنین که این حاج خانومچه اصلن قصدِ تمبلیو این صوبتا رو نداش خدایی نکرده ها! ماشالا به جونش که انقد اکتیویتش بالا رفته که بیستو چار ساعته در حاله فکر به ورزشه حالا البته کی عملی بشه خدا عالمه.. اولن که اون شب حاج خانومچه دچار نوعی سوکوت از نوعِ مطلقش گردیده بود که این باعثِ تعجب و ناراحتیِ حاجی شده بود! آخه دیگه ماشالا شوما همگی حاج خانومچه رو میشناسین دیگه یه پا شرو شیطونیه ماشالا! همین خودِ وجودِ مبارکش بسه واسه بهم ریختنِ یه گردان.. (به مولا این دفه دیگه اگه چشش بزنینو دوباره مریض پریض بشه با خودمو یه تیزی طرفینااااااااااااا!!!) خلاصه خانومی که شوما باشین این زوجِ جوون تشریف بردن خونه ی خانوم والده! از قضا عمو نیما و خاله مهتابم اونجا بودن، دیگه همگی دورِ هم یه شامی که کاملن مخصوصِ سالمندان بود خوردن.. (آخه راستش بازم از شوما پنهون نباشه که خانوم والده ی حاجی هم دست پختش بابِ طبعِ دندونِ حاج خانومچه س اما اون شب واسه مسن بودن خاله گردالوی حاجی و عموش مجبور شده بود از اون غذاهای سرخ شده و چرب و چیلی دُرُس نکنه! که باعثِ خالی موندنِ شیکمِ مبارکه حاج خانومچه شد!) حالا بماند که حاج خانومچه هم واسه اینکه یه خودی نشون بده تو سرو همسر رفتش تو آشپزخونه و شورو به شستنِ ظرفا کردا.. مطمئنم که خانوم والده و خاهر خانوم حاجی از تعجب شاخ درورده بودن آخه حاج خانومچه اهلِ این کارا نبوده تا حالا! خلاصه خانوم والده هم کلی تحویلشون گرفتو بعد از شستنِ ظرفا برای حاج خانومچه کلی توت فرنگی گذاشتو گف از هموناس که خیلی دوس داریاااااا.. (راسی یادم رفته بود بگم که در پی انجام کارهای ماینه فنی، خانوم والده یه شیشه ی بزرگ مربای توت فرنگی واسه حاج خانومچه فرستاده بود! آخه حاج خانومچه به نوعی فنِ پروپاقرصِ توت فرنگیه اصلن) اما از خاله گردالوی حاجی براتون بگم! تریفشو که خیلی شنیده بودش از قبل، اما واقعن به معنای واقعی یه فرشته ی مهربون! عشق! لُپالوووو! وای خدا انقد این لُپاش باحال بود که حد نداش (یاداوری میکنم که منو حاجی عاشقِ لُپیم! البته بیشتر حاجی! اصلن دلیلِ عاشق شدنشم نسبت به حاج خانومچه همون دوتا گولولییه که رو لپای لپالوی حاج خانومچه وجود داره_کاملن به زبونه خود حاجی بوداااا) آقا این خاله گردالوی حاجی انقدر اون شب همه رو خندوند و انقدر بامزه بود که حاج خانومچه یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شد اصلن خودِ فال این لاو و این صوبتا دیگه.. یه چن لحظه یی هم که خان عموی حاجی شورو به تریفه خاطراتشون از جنگ کرد (آخه این دوتا فرشته توی شهر جنگ زده یی زندگی میکنن که موقه ی جنگ، بیشترین فشار روی این شهرو آدماش بوده..) حاج خانومچه خیلی دلش میخاس اون شب یه موقعیتی پیش میومد که میرف کنار خان عمو مینشستو خان عمو براش از اون خاطراتش تریف میکرد و حاج خانومچه چشماشو میبیستو همون لحظه ها رو تصور میکرد (حاج خانومچه عاشقه شنیدنه خاطرات قدیمیِ مخصوصن از نوعِ جنگ.. اما از زبونِ آدمای عادی! نه اونایی که..) خلاصه که خانومی که شوما باشین مِثکه یکی از مقالاتِ خاله مهتابم توی استرالیا تایید شده و حالا احتمالن بهمراه عمو نیما بخان یه سفر به کشور رویاهای حاج خانومچه سفر کنن.. خدا از این سفرا و از این مقاله ها نصیبِ همگی ما محتاجانِ درمانده کنه... خلاصه دیروزم که همش به این گذشت که حاج خانومچه چه شخصیتی دارن (ینی این که چه شخصیتی دارنو این صوبتا منوط به یه مطالعه ی کاملن تحقیقاتیِ سرکار حاج خانومچه بودااا) خیلی جالب بود که همه ی مواردو خصوصیاتی که راجه به اون شخصیت نوشته بود مصداقِ بارزِ یکعدد حاج خانومچه بود.. حالا این مطلبو ورداشته فرستاده واسه حاجی، حاجی هم داره کلی قربون صدقش میره که "ای جانم! عزیزم تو هیستیِ منی!!" آخه اسمِ شخصیتِ حاج خانومچه هیستریک بود! البته اصلن فکر بد راجه بش نکنینا! خود حاج خانومچه فک میکرد آدمایِ هیستریک ینی آدمایی که خیلی عصبی و تِنشِن دارین اما متوجه شدن اصلن اینجوری نیس! اگه میخاین راجه به این شخصیت بیشتر بدونین اینجا رو بخونین پیلیز.. خلاصه این شد که از دیروز نامِ حاج خانومچه به هیستی تغییر نموده اس! ضمنِ اینکه مطلع باشید حاج خانومچه هفته ی آینده ی خیلی سختی خاهد داش! چرا؟ خب الان براتون میگم.. شمبه عصر باس بره یه کیلینیک واسه زیباتر نمودنه پوسته صورتش (عمل!!!!) حالا عمل که بمعنای رفتن زیر تیغِ جراحی نیس که، این جراحی مراحی قدیمی شده خاهر الان همه کارا رو با لیزر انجام میدن دیگه! مام فک کردیم که بد نیس بره یه دستی به سرو رویِ این صورته لطیفش بزنه.. یکشمبه غروب هم باس بره مطبه دندون پزشکی نامحترم واسه دندوناش! دوتا دندونش "ان دو" داره (ینی درمان ریشه! قابل توجه بعضیا! "چیه؟ میدونم الان میخاستی تیلیفونو بر داری زنگ بزنی به بعضی اصغر خانا بپرسی که "اِن دو" نَمَنَدی!؟" خب من کارتو راحت کردم خاهر!) یه دندونش باس پروتز بشه و خلاصه روکش میخاد چن تاشون.. دیگه حساب کنین این دختر در انتهای روزِ یکشمبه چیزی ازش باقی میمونه؟ نه والا! اصلن حالی به آدم میمونه نه بلا! (حالا بیا وسط..) 
خبرهای داغِ امروز هم اینه که حاجی و حاج خانومچه دوباره صوبیه خاب موندنو ینی خاب که نموندن که! حاجی بیچاره خیلی دیشب خوب نتونسته بود بخابه واس خاطر اینکه خیلی گرم بود و بیخاب هم شده بودن نیز! واسه همینم صوب با زورِ کتک از جاشون بلن شدن! راسی میگم چقد خوبه که آدم وختی تو خابه نازه، یه حاجی داشته باشه که واسه دقایقی زیاد، فقط بشینه آهسته و آروم فقط نگاش کنه تو خاب! بعدشم که آدم یوهو از خاب بپره، دستای گرمشو دورِ کمرش حلقه کنه و انقد لوسش کنه، نازش کنه، بوسش کنه تا دوباره خابش ببره.. حسِ فوق العاده یی بود.. امروزم حالا قراره واسه ناهار برن خونه ی خانوم والده که دوباره خاله گردالو رو ببینن و عصری هم بعد از کلاسه حاجی اگه خدا بخاد برن خونه ی سیا و مانا اینا! 
Daisypath Next Aniversary Ticker



یه قالبه جدید اما موقت

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 2 دیدگاه

رفقای ارجمند!؟ حاج خانومچه تقاضا داره که نظرتونو در مورد قالبِ جدید بلاگش بدونه؟ نقاطِ قوت؟ ضعف؟ هر چی که میبینید و نمیبینید بگید لطفن! راستی قالب کاملن لود میشه؟ میگم این قالب موقته چون فلن یه چن تایی دارم که نمیدونم از کدومشون خوشم میاد.. 
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان میباشیم!



یه قالبه جدید اما موقت

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 2 دیدگاه

رفقای ارجمند!؟ حاج خانومچه تقاضا داره که نظرتونو در مورد قالبِ جدید بلاگش بدونه؟ نقاطِ قوت؟ ضعف؟ هر چی که میبینید و نمیبینید بگید لطفن! راستی قالب کاملن لود میشه؟ میگم این قالب موقته چون فلن یه چن تایی دارم که نمیدونم از کدومشون خوشم میاد.. 
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان میباشیم!



دردِ دلی کشیده ام که مپرس..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 9 دیدگاه

آقا همه ی قضیه ها تقصیرِ این نسلِ جدیدِ فینگیلیه که اومدن رو کار! همینایی که سایز کمرشون به زور به 34 برسه!! آره همین به اصطلاح قلمی هایی که تو خیابونای شهرمون ریختنو از دخترای بیچاره ی دیگه صلبه آسایش کردن!! بابا اصلن این حاج خانومچه نیس! دلش میخاد یه شیکم داشته باشه این هوااااا! اصلن به کسی چه مربوط ها؟؟؟ والا به خدا! چی میشد بجای لاغری بینِ همه ی آدما چاقی مد میشد؟! اونوخ حاج خانومچه هم میتونس از خوردنِ غذاهایی که عاشقشونه دلی از عذا در بیاره و هر روز بستنیو این جور فوربیدنا (همون ممنوع) رو بخوره .. ولی خب مگه میشه؟ وختی میخاد بره مانتو بخره تا میپرسن سایزشو با خجالت میگه 40! میگن اوووووووه! خانوم ما ایکس لارجمون سی و هشته! حاج خانومچه هم که انگاری ایدزی چیزی داره دست از پا درازتر بر میگرده خونه.. البته ماشالاه به جونِ سرکار خانوم والده ی حاج خانومچه بیاد (بشماااااااااااااااار) که از وختی این بساطِ غمِ بچشو دیده دیگه نمیذاره بره خریدو خودش براش یه مانتوهایی میدوزه بیا و ببین! اصلن خود فَشِن! خلاصه اینه که خانومی که شوما باشین حاج خانومچه هم مثه همه ی دخترای ورپریده ی بخت برگشته ی نسلِ خودش در حالِ انجامِ اموراتِ تناسبِ اندامو این صوبتا.. حالا در همین راستا و پیرو پستِ قبلی به پشتیبانی فنیِ گرم یکعدد دوس جونشون، دیروز تشریف بردن برای بازدید از یکی از همین کلاسای تناسبِ اندام! آقا چشمتون روزِ بد نبینه مربیش یه خانومی بود دو سه برابرِ هیکلِ حاج خانومچه! همشم به حاج خانومچه اصرار داش که "الاهیییی! تو که نمیخاد لاغر کنی! بیا اینجا بیشتر عضله هاتو سفت کن!" حاج خانومچهه هم همش داش تو دلش خودشو فوش میداد که چرا پاشده اینهمه راه اومده اونجا و تهشم یه مربی با هیکلِ گوریل قراره بهش آموزش بده! اگه ورزشی که اون خانوم آموزش میداد اثر داش اول خودشو اصلاح میکرد.. خلاصه دس از پا درازتر برگش خونشون.. توی راه حاجی مرتب باهاش تماس میگرف که چرا ثبتِ نام نکردی؟ مگه قرار نشد با دوس جونت بریو این صوبتا که در نهایت حاج خانومچه مجاب شد بره همون باشگاهی که همیشه میرفت تا به اندازه ی مناسبِ خودش برسه.. در همین راستا امروز از شوما چه پنهون وسایلِ ورزشیشو برداشته که بره از همین امروز شوروع کنه.. 
اونوخ چون حاجی میخاس بره خونه ی دوستاشو شب دور هم باشنو این صوبتا، حاج خانومچه هم از لجش که نه! خدایی نکرده فک کردین این دختره لج بازه؟ نه بابا! ماشالا به عقلو هوشش که از همه ی شوما هم عاقلتره بابا! از فرصت استفاده کردو با دوستش رفتن دربندو یکم گردشو دیگه شب نزدیکای ده بود که برگش خونه.. اما راستش شوما که دیگه غریبه نیستین که، همش چشش به گوشیش بود که حاجی بهش زنگ بزنه، دستِ بر قضا هم که حاجی اصلن جایی بود که موبایل خیلی خوب اونجا آنتن نمیداد.. خلاصش که حاج خانومچه با این حال که رفته بود بیرون تا خوش بگذرونه اما زیادم بهش خوش نگذش.. دیشبم طی یه ژانگولر بازی که انجام داده بود حسابی در لاکِ خجالتِ خودش فرو رفت (نخند بچه! اصلن خودتی! :دی) بعدشم تا نزدیکای دوازده بیدار بودو داش دایره زنگی نیگا میکرد (از دسته ی همون فیلم دانلودیاش) و بعدم گرف خابید..
پی نوشت اول: راسی دیشب یه خابِ بد دیده حاج خانومچه.. خدا بخیر بگذرونه.. خاب دیده دزد اومده خونشونو .. خلاصه بچه تو خاب خیلی ترسیده بود، صوبیه که از خاب بیدار شد کلی عرق کرده بود از ترسو داش تن تن نفس نفس میزد.. (جای حاجی خالی که یکم لوسش میکرد این جور موقه ها)
پی نوشت دوم: راسی یه سئواله بیربط! شوما تشخیص بدین! به نظر شوما، اینجا ایرانه؟؟؟




دردِ دلی کشیده ام که مپرس..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 9 دیدگاه

آقا همه ی قضیه ها تقصیرِ این نسلِ جدیدِ فینگیلیه که اومدن رو کار! همینایی که سایز کمرشون به زور به 34 برسه!! آره همین به اصطلاح قلمی هایی که تو خیابونای شهرمون ریختنو از دخترای بیچاره ی دیگه صلبه آسایش کردن!! بابا اصلن این حاج خانومچه نیس! دلش میخاد یه شیکم داشته باشه این هوااااا! اصلن به کسی چه مربوط ها؟؟؟ والا به خدا! چی میشد بجای لاغری بینِ همه ی آدما چاقی مد میشد؟! اونوخ حاج خانومچه هم میتونس از خوردنِ غذاهایی که عاشقشونه دلی از عذا در بیاره و هر روز بستنیو این جور فوربیدنا (همون ممنوع) رو بخوره .. ولی خب مگه میشه؟ وختی میخاد بره مانتو بخره تا میپرسن سایزشو با خجالت میگه 40! میگن اوووووووه! خانوم ما ایکس لارجمون سی و هشته! حاج خانومچه هم که انگاری ایدزی چیزی داره دست از پا درازتر بر میگرده خونه.. البته ماشالاه به جونِ سرکار خانوم والده ی حاج خانومچه بیاد (بشماااااااااااااااار) که از وختی این بساطِ غمِ بچشو دیده دیگه نمیذاره بره خریدو خودش براش یه مانتوهایی میدوزه بیا و ببین! اصلن خود فَشِن! خلاصه اینه که خانومی که شوما باشین حاج خانومچه هم مثه همه ی دخترای ورپریده ی بخت برگشته ی نسلِ خودش در حالِ انجامِ اموراتِ تناسبِ اندامو این صوبتا.. حالا در همین راستا و پیرو پستِ قبلی به پشتیبانی فنیِ گرم یکعدد دوس جونشون، دیروز تشریف بردن برای بازدید از یکی از همین کلاسای تناسبِ اندام! آقا چشمتون روزِ بد نبینه مربیش یه خانومی بود دو سه برابرِ هیکلِ حاج خانومچه! همشم به حاج خانومچه اصرار داش که "الاهیییی! تو که نمیخاد لاغر کنی! بیا اینجا بیشتر عضله هاتو سفت کن!" حاج خانومچهه هم همش داش تو دلش خودشو فوش میداد که چرا پاشده اینهمه راه اومده اونجا و تهشم یه مربی با هیکلِ گوریل قراره بهش آموزش بده! اگه ورزشی که اون خانوم آموزش میداد اثر داش اول خودشو اصلاح میکرد.. خلاصه دس از پا درازتر برگش خونشون.. توی راه حاجی مرتب باهاش تماس میگرف که چرا ثبتِ نام نکردی؟ مگه قرار نشد با دوس جونت بریو این صوبتا که در نهایت حاج خانومچه مجاب شد بره همون باشگاهی که همیشه میرفت تا به اندازه ی مناسبِ خودش برسه.. در همین راستا امروز از شوما چه پنهون وسایلِ ورزشیشو برداشته که بره از همین امروز شوروع کنه.. 
اونوخ چون حاجی میخاس بره خونه ی دوستاشو شب دور هم باشنو این صوبتا، حاج خانومچه هم از لجش که نه! خدایی نکرده فک کردین این دختره لج بازه؟ نه بابا! ماشالا به عقلو هوشش که از همه ی شوما هم عاقلتره بابا! از فرصت استفاده کردو با دوستش رفتن دربندو یکم گردشو دیگه شب نزدیکای ده بود که برگش خونه.. اما راستش شوما که دیگه غریبه نیستین که، همش چشش به گوشیش بود که حاجی بهش زنگ بزنه، دستِ بر قضا هم که حاجی اصلن جایی بود که موبایل خیلی خوب اونجا آنتن نمیداد.. خلاصش که حاج خانومچه با این حال که رفته بود بیرون تا خوش بگذرونه اما زیادم بهش خوش نگذش.. دیشبم طی یه ژانگولر بازی که انجام داده بود حسابی در لاکِ خجالتِ خودش فرو رفت (نخند بچه! اصلن خودتی! :دی) بعدشم تا نزدیکای دوازده بیدار بودو داش دایره زنگی نیگا میکرد (از دسته ی همون فیلم دانلودیاش) و بعدم گرف خابید..
پی نوشت اول: راسی دیشب یه خابِ بد دیده حاج خانومچه.. خدا بخیر بگذرونه.. خاب دیده دزد اومده خونشونو .. خلاصه بچه تو خاب خیلی ترسیده بود، صوبیه که از خاب بیدار شد کلی عرق کرده بود از ترسو داش تن تن نفس نفس میزد.. (جای حاجی خالی که یکم لوسش میکرد این جور موقه ها)
پی نوشت دوم: راسی یه سئواله بیربط! شوما تشخیص بدین! به نظر شوما، اینجا ایرانه؟؟؟




بلخره میخِ آهنی در سنگ فرو رفت..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 7 دیدگاه

اصولن حاج خانومچه ذایقه ی تنوع پذیری توی غذاش نداره! حالا این ینی چی؟! مثلن از بچگی عادت کرده به نخوردنِ هر نوع غذایی که توش چیزایی رو داشته باشه که دوس نداره مثه کدو، پیاز، بادمجونو این جور چیزا.. حالا فک کن مثلن تا سنِ بیس سالگیش لب به کشکِ بادمجونِ به اون خوشمزگی نزده چون از بچگی فک میکرده خوردنِ این غذا ینی مرگ! اما وختی خورده دیده عجب چیزیه! حالا خودش شده یکی از فن های این غذا! البته این مسئله به این معنی نیس که حالا ایشون با همه ی غذاهایی که میونه ندارن، همین جوری برخورد میکننو امتحان میکننا! نخیر! ایشون اصلن هیچگونه تمایلی برای تستِ غذاهایی که تا حالا نخورده ان، ندارن مثلن امکان نداره بتونی به زور بهش خورشتِ آلود اسفناج بدی یا مثلن بخای به زور بهش کدو پخته بدی.. حالا این چه مضراتی داره براش؟! خب ملومه از بچگی هرجا که میرفتن، ابتدا مامیِ ایشون تشریف میبردن آشپرخونه تا ببینن غذا بابِ میلِ حاج خانومشون هس یا نه؟! اگه نبود فرد میزبان رو ملزم به پختِ یه غذای دیگه که حاج خانومچه دوس دارن مینمودن و این از بچگی باعثِ شرمندگیِ حاج خانومچه بوده و هست.. 
اما این روزا شرمندگیِ حاج خانومچه به اوج قوتِ خودش رسیده! چرا؟! خب ملومه چون مثلن وختی تشریف میبرن منزل خانوم والده ی حاجی که دیگه مامیشون تشریف ندارن که!! حالا یا باید با دارو ندارِ غذا بسازنو دم نزنن یا اینکه نقش مکملِ مامیشونو، اینبار حاجی اجرا کنن که حاج خانومچه اینبار بیش از پیش شرمنده ی همه میشن!
خلاصه برم سر اصلِ مطلب! یکی از مواردی که حاج خانومچه تو این چن سال اصلن نتونسته باهاش کنار بیاد، موجودِ هولناکی به نامِ "پیاز" بوده و هس! اصولن پیاز از نظر حاج خانومچه یه موجودِ کاملن مزخرفو چرتیه که هیچگونه صرفه ی غذایی هم نداره چه برسه به انرژی و این صوبتا.. (حالا نشینین نصیحتش کنین که دختر بابا این همه پیاز خاصیت داره! نه! دوس نداره! اصلن حالش از این گیاه بهم میخوره!) حالا تصور کنین که امروز همکارانِ نسبتن محترم، اهتمام به خوردنِ نه یک عدد بلکه دو عدد پیاز کاملن با اصل و نصب و کمالات نموده اند و امروز از اون روزایی میشه که حاج خانومچه یا باید تن به خوردنِ پیاز بده یا اینکه! نه! یاءِ دیگه یی نداره! میبایستی یه کاری بکنه تا از شرِ این بو خلاص بشه! 
"اصلن من نمیفهمم توی محلِ کار چه معنی داره که آدم همراهِ قرمه سبزی پیاز بخوره؟ اصلن کی گفته کامبینیشنِ پیازو قرمه سبزی بیسته؟!" اینا چیزایی بود که حاج خانومچه طی مدت کوتاه ناهارش داش بهشون فکر میکرد... خلاصه که اینجوری اون یه تیکه مرغِ آب پزی هم که خانوم والدشون براش گذاشته بود دور از جونش "زهر ماررررررررر" شد تا هضم بشه..
راستی یه خبر جدید از زندگیِ حاج خانومچه! بلخره توصیه های زیبای حاجی مبنی بر اضافه وزن کاملن احتمالیِ حاج خانومچه تبدیل به عمل شد! والا راستش این حاج خانومچه یه مدتِ مدیدی به این شرایط فیزیکیش عادت کرده بود که بعد از تشریف فرمائی جناب عظما حاج آقاشون، تصمیم به لاغر شدن گرفتن که دستِ بر قضا حتا نامبرده ی فقیه در نزدیکیِ عقدشون به 58 کیلو هم رسیده بودن!! 
البته این مبتنی بر این بود که حاج خانومچه جولوی شیکمِ مبارک رو گرفته بودن و اجازه ی ورودِ هرنوع نوشابه، بستنی، پولو، نون و خلاصه هر ماده یی که باعثِ چاقی بشه، رو گرفته بودن! یه روز در میون تشریف میبردن کلاس ورزشو استخر.. دیگه اگه همینجوری پیش میرفت به درجه ی مانکنی نایل میومدن که خدا رو شکر تبِ عقدو این صوبتا هم خابیدشو رسیدن به عیدو مسافرتو این چیزا دیگه حاج خانومچه دوباره رسید به مرزِ 70 کیلو! حالا بماند که حاج خانومچه ی ما، ماشالا به جونش بیاد از قدو قواره ی خوبی برخورداره ماشالااااااااااااااه! (به مولا اگه بفهمم یکیتون چشش شوره و حاج خانومو چش بزنه من میدونم و چشِ شوما و یه تیزیِ ضامن داااااااااااااارا!) آره بابا، اصطلاحن میگن واسه قدِ 170 وزنِ حدودِ 70 ایده آله اما این در حاج خانومچه صدق نمیکنه! خلاصش که در پی اصرارهای حاجی مبنی بر اضافه وزنی که عرض کردم کاملن احتمالی هستشا! بهر حال ایشون به همراهِ یکی از دوستانِ فقیدو عزیزش که قرارِ تا همین چن وخ دیگه لقبِ دوشیزه رو به بانو تبدیل خاهن نمود و قاطیِ مرغا میشن، تشریف ببرن کلاس ورزش! البته به حولو قوه ی الاهیییییییی! دستِ بر قضا یه جایی رو هم پیدا کردن که حاج خانومچه قراره امروز بره مثه این خاله زنکای فوضول ته توی قضیه رو در بیاره ببینه چه خبره تا اگه اوکی بود باهم تشریف ببرن اونجا!
این رو هم ببین.. حاجی دیشب با رویِ خوشو مهربونیِ همیشگیشون بازم حاج خانومچه رو شرمنده نمودن... که جا داره یه تشکرِ اساسی از حاجی داشته باشیم کاملن اکسکلوسیو!!! "حاجی دمت گرم با دستِ گلِ دیشبت ما رو بازم بردی به همون دورانی که خودت خووووووووب میدونی..." 
در همین راستا یه شبِ دل انگیزی رو باهم قسمتِ آخر لاست رو تماشا کردن (حالا باس تا شیش ماه دیگه موند تو خماری که سریِ جدیدِ لاست تولید بشه! البته بازم به لاست که حداقل تو هر قسمتش درسته که یه معمایی هس اما یه جوابی هم واسه معماهای قبلی داره! اما بعضی دوستان که دستِ لاست رو هم از پشت بستن ماشالا به جونشون!)
پی نوشت: راستی رفقا هر کی هر جای دنیا که البته فک کنم بیشتر تو استرالیا این دوتا وروجکو دید بهشون بگه حاج خانومچه از عید که دیدشون عاشخشون شده و میخاد اگه خدا یه روزی یه نی نی به اونو حاجیش داد، مثه این دوتا وروجک باشه...



بلخره میخِ آهنی در سنگ فرو رفت..

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 7 دیدگاه

اصولن حاج خانومچه ذایقه ی تنوع پذیری توی غذاش نداره! حالا این ینی چی؟! مثلن از بچگی عادت کرده به نخوردنِ هر نوع غذایی که توش چیزایی رو داشته باشه که دوس نداره مثه کدو، پیاز، بادمجونو این جور چیزا.. حالا فک کن مثلن تا سنِ بیس سالگیش لب به کشکِ بادمجونِ به اون خوشمزگی نزده چون از بچگی فک میکرده خوردنِ این غذا ینی مرگ! اما وختی خورده دیده عجب چیزیه! حالا خودش شده یکی از فن های این غذا! البته این مسئله به این معنی نیس که حالا ایشون با همه ی غذاهایی که میونه ندارن، همین جوری برخورد میکننو امتحان میکننا! نخیر! ایشون اصلن هیچگونه تمایلی برای تستِ غذاهایی که تا حالا نخورده ان، ندارن مثلن امکان نداره بتونی به زور بهش خورشتِ آلود اسفناج بدی یا مثلن بخای به زور بهش کدو پخته بدی.. حالا این چه مضراتی داره براش؟! خب ملومه از بچگی هرجا که میرفتن، ابتدا مامیِ ایشون تشریف میبردن آشپرخونه تا ببینن غذا بابِ میلِ حاج خانومشون هس یا نه؟! اگه نبود فرد میزبان رو ملزم به پختِ یه غذای دیگه که حاج خانومچه دوس دارن مینمودن و این از بچگی باعثِ شرمندگیِ حاج خانومچه بوده و هست.. 
اما این روزا شرمندگیِ حاج خانومچه به اوج قوتِ خودش رسیده! چرا؟! خب ملومه چون مثلن وختی تشریف میبرن منزل خانوم والده ی حاجی که دیگه مامیشون تشریف ندارن که!! حالا یا باید با دارو ندارِ غذا بسازنو دم نزنن یا اینکه نقش مکملِ مامیشونو، اینبار حاجی اجرا کنن که حاج خانومچه اینبار بیش از پیش شرمنده ی همه میشن!
خلاصه برم سر اصلِ مطلب! یکی از مواردی که حاج خانومچه تو این چن سال اصلن نتونسته باهاش کنار بیاد، موجودِ هولناکی به نامِ "پیاز" بوده و هس! اصولن پیاز از نظر حاج خانومچه یه موجودِ کاملن مزخرفو چرتیه که هیچگونه صرفه ی غذایی هم نداره چه برسه به انرژی و این صوبتا.. (حالا نشینین نصیحتش کنین که دختر بابا این همه پیاز خاصیت داره! نه! دوس نداره! اصلن حالش از این گیاه بهم میخوره!) حالا تصور کنین که امروز همکارانِ نسبتن محترم، اهتمام به خوردنِ نه یک عدد بلکه دو عدد پیاز کاملن با اصل و نصب و کمالات نموده اند و امروز از اون روزایی میشه که حاج خانومچه یا باید تن به خوردنِ پیاز بده یا اینکه! نه! یاءِ دیگه یی نداره! میبایستی یه کاری بکنه تا از شرِ این بو خلاص بشه! 
"اصلن من نمیفهمم توی محلِ کار چه معنی داره که آدم همراهِ قرمه سبزی پیاز بخوره؟ اصلن کی گفته کامبینیشنِ پیازو قرمه سبزی بیسته؟!" اینا چیزایی بود که حاج خانومچه طی مدت کوتاه ناهارش داش بهشون فکر میکرد... خلاصه که اینجوری اون یه تیکه مرغِ آب پزی هم که خانوم والدشون براش گذاشته بود دور از جونش "زهر ماررررررررر" شد تا هضم بشه..
راستی یه خبر جدید از زندگیِ حاج خانومچه! بلخره توصیه های زیبای حاجی مبنی بر اضافه وزن کاملن احتمالیِ حاج خانومچه تبدیل به عمل شد! والا راستش این حاج خانومچه یه مدتِ مدیدی به این شرایط فیزیکیش عادت کرده بود که بعد از تشریف فرمائی جناب عظما حاج آقاشون، تصمیم به لاغر شدن گرفتن که دستِ بر قضا حتا نامبرده ی فقیه در نزدیکیِ عقدشون به 58 کیلو هم رسیده بودن!! 
البته این مبتنی بر این بود که حاج خانومچه جولوی شیکمِ مبارک رو گرفته بودن و اجازه ی ورودِ هرنوع نوشابه، بستنی، پولو، نون و خلاصه هر ماده یی که باعثِ چاقی بشه، رو گرفته بودن! یه روز در میون تشریف میبردن کلاس ورزشو استخر.. دیگه اگه همینجوری پیش میرفت به درجه ی مانکنی نایل میومدن که خدا رو شکر تبِ عقدو این صوبتا هم خابیدشو رسیدن به عیدو مسافرتو این چیزا دیگه حاج خانومچه دوباره رسید به مرزِ 70 کیلو! حالا بماند که حاج خانومچه ی ما، ماشالا به جونش بیاد از قدو قواره ی خوبی برخورداره ماشالااااااااااااااه! (به مولا اگه بفهمم یکیتون چشش شوره و حاج خانومو چش بزنه من میدونم و چشِ شوما و یه تیزیِ ضامن داااااااااااااارا!) آره بابا، اصطلاحن میگن واسه قدِ 170 وزنِ حدودِ 70 ایده آله اما این در حاج خانومچه صدق نمیکنه! خلاصش که در پی اصرارهای حاجی مبنی بر اضافه وزنی که عرض کردم کاملن احتمالی هستشا! بهر حال ایشون به همراهِ یکی از دوستانِ فقیدو عزیزش که قرارِ تا همین چن وخ دیگه لقبِ دوشیزه رو به بانو تبدیل خاهن نمود و قاطیِ مرغا میشن، تشریف ببرن کلاس ورزش! البته به حولو قوه ی الاهیییییییی! دستِ بر قضا یه جایی رو هم پیدا کردن که حاج خانومچه قراره امروز بره مثه این خاله زنکای فوضول ته توی قضیه رو در بیاره ببینه چه خبره تا اگه اوکی بود باهم تشریف ببرن اونجا!
این رو هم ببین.. حاجی دیشب با رویِ خوشو مهربونیِ همیشگیشون بازم حاج خانومچه رو شرمنده نمودن... که جا داره یه تشکرِ اساسی از حاجی داشته باشیم کاملن اکسکلوسیو!!! "حاجی دمت گرم با دستِ گلِ دیشبت ما رو بازم بردی به همون دورانی که خودت خووووووووب میدونی..." 
در همین راستا یه شبِ دل انگیزی رو باهم قسمتِ آخر لاست رو تماشا کردن (حالا باس تا شیش ماه دیگه موند تو خماری که سریِ جدیدِ لاست تولید بشه! البته بازم به لاست که حداقل تو هر قسمتش درسته که یه معمایی هس اما یه جوابی هم واسه معماهای قبلی داره! اما بعضی دوستان که دستِ لاست رو هم از پشت بستن ماشالا به جونشون!)
پی نوشت: راستی رفقا هر کی هر جای دنیا که البته فک کنم بیشتر تو استرالیا این دوتا وروجکو دید بهشون بگه حاج خانومچه از عید که دیدشون عاشخشون شده و میخاد اگه خدا یه روزی یه نی نی به اونو حاجیش داد، مثه این دوتا وروجک باشه...



آغاز بدختی های حاج خانومچه...

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 8 دیدگاه

والا از شوما چه پنهون که حاج خانومچه یه چن روزیه حال ندار تشریف دارنو از پر روئیشون به رویِ شریفشونم نمیارن که گلو ملوشون چرکیده! (شایدم نوعی آنفولانزای خرخاکی! آخه ما شانس نداریم که از نوعِ خوکیشم بگیریم که! هر چی حیوون میوونِ چپر چلاغه میاد سراغِ ما!) خلاصش که شاید امروز به اصرارهای بی شائبه ی حاجی گوش کردو رف دکی رو ملاقات کرد! 
و اما اصلِ ماجرا! والا قضیه از اونجایی شوروع میشد که حاج خانومچه خیلی خیلی به نظافت اهمیتِ خاصی میدن! مثلن هر روز یا اگه حتا خونه باشه روزی دوبار تشریف میبرن حمام! و انواعو اقسامِ شامپو های سر و بدنو صورت رو به خودشون میمالونن که بیا و ببین! (البته نظافت فقط در موردِ خودشونه ها! مثلن اتاق پتاقشون تطیله از تمیزی! یه روزِ جمه مثه دیروز اگه خونه باشه، مامان خانومشون روزِ شمبه تا بعد از ظهر به نظافتِ اتاقِ ایشون مشغول خاهن بود!) خلاصه اینا رو گفتم که یکم با خوصوصیاتِ این حاج خانومچه آشنا بشین.. یه شیش هف سالِ پیش بود که حاج خانومچه تفریحش این شده بود که هر پنشمبه بلا استثنا میرف کوچه مرویو با یه عالمه خرید بر میگش خونه (از لوازمِ آرایش گرفته تا پاستیل ترشو یا حتا لوازمِ برقی مثه سشوآرو اپیلیدیو این صوبتا!) خلاصه تو همین خریدا یه روز چشمش به یه مسواک برقی که نه مسواک باتری یی افتاد مثه این.. و همونجا یک دل نه، صد دل عاشقش شد و خریدش! خب نمیدونم چقد از این مسواکا استفاده کرده باشین، خیلی باحالن! فقط هر شیش ماه یه سری میخاد که براش بخریو هر یه سالی هم دوتا باتری دوراسل که دیگه عمر میکنه برات باقلوا! سرتونو در نیارم حتا وختی با حاجی هم آشنا شد این خصلتِ اَنظافتو من الایمان رو به حاج هم منتقل کردو تا دلتون بخاد برای حاجی انواعو اقسامِ چیزا گرف.. یکی از این وسایلِ نظافت یکی از ههمین. مسواکا بود.. خلاصه همه چیز داش خوبو خوشو مرتب پیش میرف که خانومی که شوما باشین اون چن وخ پیشا که حاج خانومچه اینا رفته بودن شمالا! از شلختگی که نه! خدا بدور! از شیرین عقل بودنِ حاج خانومچه مسواکشونو تو ویلا جا گذاشتنو ماجرا شورو شد.. ینی نقو نوقای حاج خانومچه به حاجیِ بدبخت که من مسکاف (لوسیِ همون مسواکه!) میخام که میخاااااااااام.. حالا بماند که حاجی خودشو به آبو آتیش میزدو به هر فوروشگاهو دراگ استوری میرف تا بتونه همون مسکافو براش پیدا کنه! اما جونم براتون بگه که کو مسکااااااااف!؟ آب شده بود رفته بود تو زمین! هیشکی نداشتش! ینی دیگه تولید نمیشد! حاجی یه چن باری به حاج خانومچه پیشناهادِ یه مدلِ دیگه ی اورال بی یی رو داد که باتری یی بود اما حاج خانومچه مگه زیربار میرفت؟ بهش میگف: "حاج خانومچه! بذار برات از همینا بگیرم! بعد مسکافِ خودمو میدم بهت و یه سریِ نو میگیرم برات!" اما مگه حاج خانومچه زیرِ بار میرفت! میگف الا و بلا که من همون مسکافِ خودمو میخام..

تا اینکه پنشمبه یی که حاجی و حاج خانومچه رسیدن سرِ کوچه ی حاج خانوم اینا، حاجی گف من میرم یه سر داروخانه (آخه حاج خانومچه استون میخاستش!) تا خرید کنم! حاج خانومچه که یکم مشکوکم شدی بود بفمی نفمی اما چیزی نگفتو رفت بالا.. بعد حاجی با دستِ خالی اومدو با ناراحتی گف: "رفتم برای یکی از این مسکاف برقیا بخرم اما اون مدلشو نداشت.."

راستش فک کنم یه جورایی این قضیه ی مساکفم برای حاج خانومچه اینا شده بود پروژه! (میشناسیدش که این دختره رو!؟ خدا نکنه چیزی بخاد بخره! عالمو آدمو بهم میزنه و بازم اونی رو که میخاد نمیخره! ینی قدرت تصمیم صفره ماشالا به جونش!) خلاصه همون پنشمبه عصرش به اصرارِ حاج خانومچه رفتن شهروند تا یکم خرید کنه که یوهو متوجهِ مسکاف شدن .. اما نداشت.. رفتن تا یه شهروندِ دیگه .. که دستِ بر قضا اونم نداشت.. یه داروخونه ی دیگه .. نخیرررررررر اینم نداش ... دیگه حاج خانومچه نا امید، رو کرد به حاجی (چون میدونس پیدا نمیکنن!) با کلی ناز و ادا گف: "حاجی بخدا اگه امشب مسکاف برقی برام بگیری دیگه تا آخرِ عمرم باهات قهر نمیکنم!" حاجی که شگف زده شده بود از این ماجرا گف: "قولِ مردونه؟" و خلاصه قولِ مردونه زنونه دادن بهم که دیگه حاج خانومچه حقِ قهر نداره! حالا فک کنین چی شد؟ اومدن همون نزدیکیِ خونه ی حاج خانومچه اینا یه داروخونه که دستِ بر قضا داش میبست رو پیدا کردنو اونوخ دیدن که داره اتفاقن همونی رو که اینا میخان.. خلاصه این شد که حاجی برای حاج خانومش یکی از همینا.. رو گرف که چون عکسشو نداشتم فلن اینجوری میذارم (لینکش فردا به روز میشه و عکس میگیرم میذارم بجاش!) اونوخ خوشبختیِ حاجی آغاز و بدبختیِ حاج خانومچه شورو شد! (خوشبختی حاجی واسه این شوروع شد که هم دیگه نقو نوقِ حاج خانومچه رو واسه مسکاف نمیشنید و حالا هی تازه حاج خانومچه رو اذیتش میکردو هی حاج خانومچه حقِ قهر نداش اونوخ...) اما کلن روزِ پنشمبه واسه جفتشون یه روزِ استثنایی بودددددد..  

راسی پیتی جونم انگاری یه خابایی دیده واسمون، در همین راستا بیشتر بخونید..

پی نوشت: عکس فوق مربوط به مسکاف جدیدس بهمراهِ یکعدد "نونو خان" که حالا سر فرصت حتمن یه پست در باب ایشان خاهیم داد.. اما همین قدر بدانید که نونو خان یارو یاورِ حاج خانومچه از کودکی تا به امروز تشریف دارن.



آغاز بدختی های حاج خانومچه...

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی | 8 دیدگاه

والا از شوما چه پنهون که حاج خانومچه یه چن روزیه حال ندار تشریف دارنو از پر روئیشون به رویِ شریفشونم نمیارن که گلو ملوشون چرکیده! (شایدم نوعی آنفولانزای خرخاکی! آخه ما شانس نداریم که از نوعِ خوکیشم بگیریم که! هر چی حیوون میوونِ چپر چلاغه میاد سراغِ ما!) خلاصش که شاید امروز به اصرارهای بی شائبه ی حاجی گوش کردو رف دکی رو ملاقات کرد! 
و اما اصلِ ماجرا! والا قضیه از اونجایی شوروع میشد که حاج خانومچه خیلی خیلی به نظافت اهمیتِ خاصی میدن! مثلن هر روز یا اگه حتا خونه باشه روزی دوبار تشریف میبرن حمام! و انواعو اقسامِ شامپو های سر و بدنو صورت رو به خودشون میمالونن که بیا و ببین! (البته نظافت فقط در موردِ خودشونه ها! مثلن اتاق پتاقشون تطیله از تمیزی! یه روزِ جمه مثه دیروز اگه خونه باشه، مامان خانومشون روزِ شمبه تا بعد از ظهر به نظافتِ اتاقِ ایشون مشغول خاهن بود!) خلاصه اینا رو گفتم که یکم با خوصوصیاتِ این حاج خانومچه آشنا بشین.. یه شیش هف سالِ پیش بود که حاج خانومچه تفریحش این شده بود که هر پنشمبه بلا استثنا میرف کوچه مرویو با یه عالمه خرید بر میگش خونه (از لوازمِ آرایش گرفته تا پاستیل ترشو یا حتا لوازمِ برقی مثه سشوآرو اپیلیدیو این صوبتا!) خلاصه تو همین خریدا یه روز چشمش به یه مسواک برقی که نه مسواک باتری یی افتاد مثه این.. و همونجا یک دل نه، صد دل عاشقش شد و خریدش! خب نمیدونم چقد از این مسواکا استفاده کرده باشین، خیلی باحالن! فقط هر شیش ماه یه سری میخاد که براش بخریو هر یه سالی هم دوتا باتری دوراسل که دیگه عمر میکنه برات باقلوا! سرتونو در نیارم حتا وختی با حاجی هم آشنا شد این خصلتِ اَنظافتو من الایمان رو به حاج هم منتقل کردو تا دلتون بخاد برای حاجی انواعو اقسامِ چیزا گرف.. یکی از این وسایلِ نظافت یکی از ههمین. مسواکا بود.. خلاصه همه چیز داش خوبو خوشو مرتب پیش میرف که خانومی که شوما باشین اون چن وخ پیشا که حاج خانومچه اینا رفته بودن شمالا! از شلختگی که نه! خدا بدور! از شیرین عقل بودنِ حاج خانومچه مسواکشونو تو ویلا جا گذاشتنو ماجرا شورو شد.. ینی نقو نوقای حاج خانومچه به حاجیِ بدبخت که من مسکاف (لوسیِ همون مسواکه!) میخام که میخاااااااااام.. حالا بماند که حاجی خودشو به آبو آتیش میزدو به هر فوروشگاهو دراگ استوری میرف تا بتونه همون مسکافو براش پیدا کنه! اما جونم براتون بگه که کو مسکااااااااف!؟ آب شده بود رفته بود تو زمین! هیشکی نداشتش! ینی دیگه تولید نمیشد! حاجی یه چن باری به حاج خانومچه پیشناهادِ یه مدلِ دیگه ی اورال بی یی رو داد که باتری یی بود اما حاج خانومچه مگه زیربار میرفت؟ بهش میگف: "حاج خانومچه! بذار برات از همینا بگیرم! بعد مسکافِ خودمو میدم بهت و یه سریِ نو میگیرم برات!" اما مگه حاج خانومچه زیرِ بار میرفت! میگف الا و بلا که من همون مسکافِ خودمو میخام..

تا اینکه پنشمبه یی که حاجی و حاج خانومچه رسیدن سرِ کوچه ی حاج خانوم اینا، حاجی گف من میرم یه سر داروخانه (آخه حاج خانومچه استون میخاستش!) تا خرید کنم! حاج خانومچه که یکم مشکوکم شدی بود بفمی نفمی اما چیزی نگفتو رفت بالا.. بعد حاجی با دستِ خالی اومدو با ناراحتی گف: "رفتم برای یکی از این مسکاف برقیا بخرم اما اون مدلشو نداشت.."

راستش فک کنم یه جورایی این قضیه ی مساکفم برای حاج خانومچه اینا شده بود پروژه! (میشناسیدش که این دختره رو!؟ خدا نکنه چیزی بخاد بخره! عالمو آدمو بهم میزنه و بازم اونی رو که میخاد نمیخره! ینی قدرت تصمیم صفره ماشالا به جونش!) خلاصه همون پنشمبه عصرش به اصرارِ حاج خانومچه رفتن شهروند تا یکم خرید کنه که یوهو متوجهِ مسکاف شدن .. اما نداشت.. رفتن تا یه شهروندِ دیگه .. که دستِ بر قضا اونم نداشت.. یه داروخونه ی دیگه .. نخیرررررررر اینم نداش ... دیگه حاج خانومچه نا امید، رو کرد به حاجی (چون میدونس پیدا نمیکنن!) با کلی ناز و ادا گف: "حاجی بخدا اگه امشب مسکاف برقی برام بگیری دیگه تا آخرِ عمرم باهات قهر نمیکنم!" حاجی که شگف زده شده بود از این ماجرا گف: "قولِ مردونه؟" و خلاصه قولِ مردونه زنونه دادن بهم که دیگه حاج خانومچه حقِ قهر نداره! حالا فک کنین چی شد؟ اومدن همون نزدیکیِ خونه ی حاج خانومچه اینا یه داروخونه که دستِ بر قضا داش میبست رو پیدا کردنو اونوخ دیدن که داره اتفاقن همونی رو که اینا میخان.. خلاصه این شد که حاجی برای حاج خانومش یکی از همینا.. رو گرف که چون عکسشو نداشتم فلن اینجوری میذارم (لینکش فردا به روز میشه و عکس میگیرم میذارم بجاش!) اونوخ خوشبختیِ حاجی آغاز و بدبختیِ حاج خانومچه شورو شد! (خوشبختی حاجی واسه این شوروع شد که هم دیگه نقو نوقِ حاج خانومچه رو واسه مسکاف نمیشنید و حالا هی تازه حاج خانومچه رو اذیتش میکردو هی حاج خانومچه حقِ قهر نداش اونوخ...) اما کلن روزِ پنشمبه واسه جفتشون یه روزِ استثنایی بودددددد..  

راسی پیتی جونم انگاری یه خابایی دیده واسمون، در همین راستا بیشتر بخونید..

پی نوشت: عکس فوق مربوط به مسکاف جدیدس بهمراهِ یکعدد "نونو خان" که حالا سر فرصت حتمن یه پست در باب ایشان خاهیم داد.. اما همین قدر بدانید که نونو خان یارو یاورِ حاج خانومچه از کودکی تا به امروز تشریف دارن.



اندر مصائب گرفتن ماینه فنی

ارسال شده توسط حاج خانومچه | دسته بندی , | 9 دیدگاه

میدونی هیچی بدتر از این نیست که صوبه اولِ صوب که پا میشی میای پشتِ میز کارت میشینی با یه عالمه کار!! ببینی که هیچی اینترنت نداری، تازه کلی هم سرت منت میذارن که بابا اینترنتت پر سرعته! دیش دارین! دیگه دِدیکِیتدو این صوبتا.. اما شانسِ شخمیِ ما اینه که گندِ دماغ ترین کامپیوتر اداره مالِ حاج خانومه! حالا حساب کنین که همه ی افراد دسترسیشون به اینترنت تووووپ! حاج خانوم دریغ از یه صَفِه ی ناقابلِ جنابِ یاهو خان خان! حالا بخوره تو سرش اصلن چیزای دیگه رو نخاستما! اما بجاش تمامیِ مسنجرهای عالم در این کامپیوتر روشن میشه! اَوتلوک کار میکنه! پس نتیجه اینکه اکسپلورِرش خرابه! نشون به اون نشونی که همین هفته ی پیشم همین مشکل پیش اومده بود که متوجه شدیم حاج خانوم رفتن بطور کاملن ژانگولری پرا.کسی نصب کردنو بعدم روششو یاد گرفتنو اینترنت به کار افتاد! اما الانم با اینکه مطمئن بودن که مشکل از این مسئله نیستو این خانوم تا شعاعِ صد کیلومتریِ این جناب نرفتن با این حال رفتنو این مسئله رو هم چک کردن اما نخیر! اصن اکسپلورر میگه دُرُس نمیشم که نمیشم! خلاصه حالا که ما دیدیم اینترنت قطعه گفتیم تا اولِ صوبیه کار و باری نداریم بشینیم یه دو کلومی با این رفقامون دردو دل کنیم همچی بفمی نفمی دلمون واز شه اوله صوبی! جونم براتون بگه که همین دیروزیه که از شوما چه پنهون حاج خانومچه با خانوم والده ی حاجی قرار داش که برن واسه ما.ینه فنی ماشینه خانوم والده! ینی این پروسه ی ما.ینه فنیه ها یه دو سالی بود که توی خونه ی حاجی اینا در جریان بود! حاجی از قرارِ ملوم هر روز تو خونه سرکوفت میشنید که کی ماشینو میبره ماینه اما اون بدبختم کارو زندگی داش دیگه وخ نمیکرد! حالا بماند که ماشینِ خودشونو تو همون ماهِ آخرِ پاییز پارسال برده بودن واسه ماینه! آخه خانوم والده ی حاجی راستش موردِ استفاده ی ماشینیش کمه! نهایتن از خونه تا سرِ خیابونی جایی! وگرنه که دور از جون حاجی قصدِ جریمه شدنِ خانوم والدشونو ندارن که! خلاصه که دیروز حاج خانومچه طیِ یه عملیاتِ انتهاری به حاجی پیشناهاد کرد که خودش ماشینو واسه ماینه ببره (آخه از شوما که پنهون نیس حاج خانومچه اسمِ دیگش شَناز صافکارِ! بچه یه پا اوستاس تو امورِ ماشین که بیا و ببین!) آره! داشتم میگفتم که دیگه حاج خانومچه طیِ تماسِ تلفنی با خانوم والده هماهنگ کرده بود خودشو و تا رسید دمِ منزلشون، خانوم والده تُندی پریدن بیرون که برن! دستِ بر قضا منزلِ حاجی اینا در نزدیکی یکی از همین مراکز واقه شده و دیگه با خیالی آسوده خانوم والده نشستن پشتِ فرمون با سرعتِ بیست تا در هر چارصد کیلومتر (توجه داشته باشین حاج خانومچه که خودش اِندِ بوق زدن واسه همین خانوماییه که حلزونوار حرکت میکنن تو خیابون! حالا در کنار ایشون نشسته بودن!) ماشینا پشتِ سرشون بوووووق میزدنو خانوم والده با اعتماد به نفسِ بالایی با همون سرعت توی لاین سمتِ چپ بودن! خلاصه بماند که حاج خانومچه یه دو سه کیلویی از حرصش کم کرد دیروز (بهش پیشناهاد شده که همیشه با خانوم والده بره بیرون که باعث بشه بلکه ایشون یه نیم گرمی از این سازمان گوشتشون کم بشه!!) تا اینکه بعد از انجام پروسه ی گرفتنه قبضو این صوبتا رفتن واسه ماینه فنی! اولش خانوم والده به حاج خانوم گف تو بشین پشتِ فرمون (آخه خانوم والده میترسید یه وخ هول کنه!) این شد که حاج خانومچه نشس پشتِ فرمون! یوهویی آقاهه گف: "چراغاتو روش کن!" حاج خانومچه موند! آخه تا حالا فقط یکی دوبار اونم تو روز پشتِ فرمونِ خانوم والده نشسته بودو نمیدونس چراغاش کوشن! بر حسبِ عادت دس برد پشتِ فرمونو یکی از همون بیلبیلَکایی که از پشتِ فرمون سبز شدنو زد (بطور اتفاقی راهنما بود!) ماشالا به هوشش که زودی فمید که باس اون یکیش چراغ باشه و خلاصه دیگه از شرمندگیِ جنابِ ماینه کننده درومد! بعدم که اون جناب به حاج خانومچه گف که ماشینو ببره یکم جولوترو بعدم خودشون پیاده شن! حاج خانومچه تقریبن یه سه چار سالِ پیش واسه فروشه اون یکی ماشینش یه بار رفته بود ما.ینه فنی اما خیلی یادش نبود، این شد که رو کرد به خانوم والده و گف: "ای ول! دیدی مامان! یارو دید ما خانومیم چه احترامی بهمون گذاش که خودش پشتِ فرمون نشس!" غافل از اینکه کلن این آقایونه جناب با هر ماشینی همین کارو میکردن نه فقط حاج خانومچه اینا! (بنابراین حاج خانومچه بسیار و بشدت کنف فرما شدن!) لازم به ذکرِ که ماشینِ خانوم والده چن تا عیبِ کوچیک از قبیلِ کمکِ جولو و چراغِ دنده عقبو این صوبتا داش که از دیدِ جنابانِ ماینه کننده بدور نموندو حاج خانومچه اینا رو راهیِ تمیرگا کردن! (حالا میتونستن بذارن واسه یه روزِ دیگه که حاجی از سفر اومدا! اما انگاری حاج خانومچه عزمشو جزم کرده بود که اینکارو همون روز تموم کنه!) دیگه خلاصه ماشینو بردن همون نزدیکی یه جایی واسه تمیرو خودشونم پیاده برگشتن منزلِ خانوم والده! دیگه نزدیکایِ 8.5 بود که رفتن ماشینو تحویل گرفتنو (اونوخ راننده حاج خانومچه بودش آخه خانوم والده فرمودن تو شب نمیتونن رانندگی کنن) رفتن دوباره تو مرکزو این دفه دیگه با سربلندی بیرون اومدن با گرفتنِ برچسبو کارتِ مخصوص! بعدشم رفتن یه فست فودی گرفتنو اومدن خونه با هانی خوردن! نشون به اون نشون که حاج خانومچه تا طرفای 11 اینا اونجا بودو کلی هم سه تایی برای هم خاطره تریف کردنو خندیدن! بعدم برگش خونه و طی دزدیِ بی شرمانه یی که از اتاقِ حاجی داشت، نشس فیلمِ ویکی کریستینا بارسلونا رو تا نصفه هاش دیدو بعدم خابید! (در جریان باشید که حاجی به تنهایی تشریف بردن دیشب استخر- همون استخر بزرگه تو مَشَد همه ازش تریف میکننا!)
پی نوشت: امروز حاجی برمیگرده! هورااااااااااااااااااااااااا